راه شماره 1 : بشارت پيروزي
کاش فیلمها زودتر تمام میشد
يادداشتهاي جشنواره فيلم فجر 86
نعمت اله سعيدي
يك پيچيدگي ساده!
ما جشنواره امسال را با "به همين سادگي" شروع كرديم. ميركريمي يعني "زير نور ماه" و زير نور ماه يعني "ميركريمي". كارگرداني كه با همان اولين فيلمش نشان داد چقدر بر ابزار كارش مسلط است و چقدر خوب متوجه شده است كه يك فيلم مجموعهاي از سكانسهاي متوالي است كه هر يك از درون سكانس قبلي داستان را برعهده گرفته و به سكانس بعدي ميسپارد. ميگويند در زمانهاي قديم(شمس ميگويد) مردي به سراغ پير روشن ضميري رفت و گفت: من به دنبال يك گنج ميگردم. جاي آن را به من بگو! (چون آن دوره هنوز فلزياب اختراع نشده بود و مردم فقط "فلز خراب ياب" داشتند.) پير گفت به بيرون از شهر برو و از كنار دروازه تيري به كمان بگذار و بنداز. هر جا فرود آمد، آن جا را حفر كن و گنج را بردار. مرد رفت و كنار دروازهي شهر تيري به كمان گذاشت و با تمام قدرت زه را كشيد و تير را پرتاب كرد. كلي گشت و محل فرود تير را پيدا كرد و كلي زمين را كند و ... خبري نبود. با سر و روي غبارآلود و خسته و كوفته برگشت به خانهي پير و گفت: اگر منظورت چاه نفت است كه حدوداً هزار سال بعد انگليسيها بايد بيايند و پيدايش كنند و كارتلهاي نفتي امريكايي به يغمايش ببرند و چيزي اگر تهاش بماند، صندوق ذخيرهي ارزي درست كنند و براي حوزه هنري و فارابي رديف بودجه بنويسند و مقداري از آن طلاهاي سياه را خرج فيلمهاي سينمايي و سريالهاي تلويزيوني كنند و به جوب آب بريزند و ...
و به منتقدان جشنواره، ساندويچ كالباس بدهند. (اين را پير روشن ضمير گفت و حرفهاي آن مرد را قطع كرد و ادامه داد) نه عزيز من! من طلاي زرد را گفتم. اما كي گفتم كمان را با آخرين زورت بكش و تير بينداز؟ گفتم تير را به كمان بگذار و بينداز! گنج همان زير دروازهي شهر است. اصلاً گنج خود تو هستي! حالا آن مرد رفت سراغ گنج يا نه، نميدانيم. اصلاً مهم هم نيست. چون داستان همين جا تمام شد و بايد ميشد. قصه تا وقتي قصه است كه به منظور اصلي قصهگو برسيم. كاش خيلي از فيلمهاي جشنواره امسال هم زودتر تمام ميشد. يعني يك فيلمساز يا قصهگو اگر حرفي براي گفتن داشته باشد حتي اگر كار ضد قصه هم كرد، اشكالي ندارد. شايد نميخواهد وقت مردم را با قصه بگيرد و براي مخاطب ارزش قائل است. شايد مهم، آدمهاي قصه است و عبرتي كه بايد از خود شخصيت آنها گرفت، نه قصه فيلم. به هر حال ميركريمي با همان "زير نور ماه" خود ثابت كرد كه حرف براي گفتن دارد و براي همين به سراغ سينما آمده است. البته اگر لازم باشد قصهگويي هم بلد است. اصولاً آدمهايي كه حرف براي گفتن دارند راه قصه تعريف كردن را هم خود به خود ياد ميگيرند، همان طور كه تكنيك و مهارت در به كارگيري ابزارها را. "آژانس شيشهاي" قصه خاصي نداشت؛ يا "ليلي با من است" يا "بوتيك" و "مارمولك" و ... اما حرف داشت. براي همين هيچ كس نگفت چرا قصه اين جور و آن جور بود ... چقدر وراجي ميكني! (اين را پير روشن ضمير گفت و حرف مرا قطع كرد!) ميركريمي بعدها مهارتهايش (در قصهگويي و تكنيك) را از حرفهايش جدا كرد. با تواني كه در قصهگويي پيدا كرده بود "خيلي دور، خيلي نزديك" را ساخت. كه اگر چه معناگرا بود، اما حرفي براي گفتن نداشت.(حرفي كه در دل آدم فايده باشد.) به كسي بر نميخورد: چه مسيحي چه مسلمان، چه بودايي و ... حتي آدم كمونيست. البته اين موضوع اشكالي هم ندارد. بالاخره دوره، دورهي زبان مشترك و فرهنگ يكسان و تجارت آزاد و ... اين حرفهاست. خيلي هنر كنيم، اين است كه بگوييم: خدا هست؛ خدايي هم هست. به نظرم باشد ... حالا اين كه محمد(ص) رسول خداست و باقي حرفها پيش كش! خدا فقط براي بعد از مرگ، يا حداكثر دور و بر قبرستان. اين كه همان اول كار، انصار تمام خانه و زندگيشان را با مهاجرين نصف كنند و ... پس كميتهي امداد امام چه كاره است؟! سال ها پيش برايتان يك اسم به آن قشنگي درست كرديم و به شما بخشيديم: "اقشار آسيب پذير". ديگر چه ميخواهيد؟! امروز بايد حرفهاي تازهتر زد. حالا همان آدم كوخ نشين هم سه چهار ميليون پول پيش دست صاحب خانهاش ... ببخشيد، صاحب كوخش ... دارد! يعني ميليونر است. چه پر توقع و پر مطالبه! فيلم ساختن خرج دارد. دستمزد بعضي از هنرپيشهها، نزديك به پنجاه ميليون است.(اگر نيست، غصه نخوريد! سال بعد ميشود.) چرا با اين همه هزينه، يك فيلمساز بيايد بدهكار بودن يك كارگر خياطي يا رانندهي مسافركش شخصي، يا منتقدي كه با يك من عسل نميشود طرفش رفت، را به تصوير بكشد؟ يك زندگي معمولي را. يك نفر از اين هفتاد – هشتاد درصد آدمهاي همين جامعهاي كه زير سيصد هزار تومان درآمد هزينه ماهيانه دارند ... (خيلي خوب حالا! آقاي پير روشن ضمير! من وراجم يا نيستم به خودم مربوط است. شما قصهتان تمام شد و خوش آمديد!)
¡
عرض مي كردم: ميركريمي حرفش را از مهارتهايش جدا كرد. چرا؟ نميدانم. اتفاقاً ميخواهم از همين موضوع حرف بزنم كه آن پير روشن ضمير نميگذارد. رفته سي چهل متر آن طرفتر ايستاده و زل زده به ما. ما هم كه يك عمر وراجي كردهايم و كسي نگفته خرت به چند، حالا عادت كردهايم كه خودمان با خودمان درگير بشويم و به پير روشن ضمير و غير روشن ضمير احتياجي نداريم ... (بفرما آقا! عزت زياد! بفرما ديگر! ...) ميركريمي بعد تكنيكش را برداشت و امسال با آن، "به همين سادگي" را ساخت. حق همين است رئاليسم و نماداني را. به اين ميگويند يك واقعيتگرايي درست و يك ضدقصهي حسابي! آخر "هنر" يعني توانايي ساختن يك دنياي جديد... ميخواستي اين حرفها را در مقالهي قبلي بزني. قرار شد براي هر فيلم يادداشت كوتاه بنويسي. باز هم گير دادي به زمين و زمان! (ول كن نيست ... اين پير روشن ضمير ... خيلي چاكريم، خيلي خوب ... يعني: خيله خب!)
¡
فيلم ميركريمي اگر هم مشكلي داشت در همين تصوير واقعيت بود. وقتي بخش عمدهاي از واقعيت را دوباره سازي كردي، آن وقت چيزهايي كه حذف كردهاي، مهمتر است از چيزهايي كه آوردهاي. بايد آن حذفيات از موارد پيش پا افتاده و كم اهميت باشد. وگرنه مجبوري كه منظور خاص و از پيش تعيين شدهاي داشته باشي. زني كه حجاب و عفت و محبت و سازگاري و ... اكثر فضايل انسانياش به عنوان يك زن، خوب است، نه ماهواره در خانه دارند، نه از خانهداري و اهتمام به تربيت و مهرورزي با بچهها كوتاهياي ديده ميشود، نه اهل ولخرجيست، نه ... چرا بايد از همه چيز خسته شده و بخواهد كانون خانوادهاش را ترك كند؟ خب، آن مرد بيچاره چرا تا بوق شب و نقطه عطف انتهايي فيلم در اداره مانده و به فكر تأمين خرج و مخارج خانه است؟ براي كي؟ اگر زن نبود، لااقل مردهاي ايراني، اكثراً كارتون خواب بودند! خانهي بزرگ و فريزر يخساز و اجاق گاز فردار و ... در درجهي اول به درد زن و بچه ميخورد نه مرد خانه. اين بيچاره صبح تا شب بيرون خانه سگ دو ميزند و اگر زن نبود يك تخم مرغ نيمرو ميكرد و يك گوشهي دو متري ميخوابيد. اين خانمهاي امروزي ترس از فقر را به جان مرد ميريزند و بار عالم را بر سرش آوار ميكنند و ... توقع دارند يارو هوش و حواسي هم برايش باقي مانده باشد و حوصله و رمقي كه گاهي برگردد و ... چطور به روي خودش نياورد كه ترس و نگراني هميشگي خانم- خانمها از فقر و نداري و فلاني سرويس مبلمان اين رنگي خريده و فلان كس در شمال ويلا دارد و ما چقدر بدبختيم و چرا تو طلافروش نبودي و ... آن چشمهاي هميشه مضطرب دارد پيرش را درميآورد و پيرش ميكند ... (با شما نبودم، آقاي پير صاحبدل ... دير شدها! دروازهي شهر را نبندند!؟) چرا فراموش كردن تاريخ سالگرد ازدواج اين قدر مهم است؟ آخر بعد از ازدواج معمولاً زمان دو قسمت ميشود؛ زماني كه مثل برق ميگذرد و يك عمرش انگار يك ساعت بوده است. آدم طرف خودش را كه پيدا كرد راحت ميشود ... و زماني كه از ترس كرايه خانه و سررسيد قبضهاي بانكي و قبض تلفن بالاي پنجاه هزار تومان (بس كه خانمها نگران يكديگرند!) و فريزر خالي و غيره، هر يك ساعتش را بايد سالگرد ازدواج گرفت! اصلاً اگر راست ميگويند كه ازدواج تولد دوباره است، چرا روز تولد و سالگرد ازدواج و روز زن و عيد نوروز و ... همه را يك كاسه نميكنند و يك بار خيال آدم را راحت نميفرمايند؟! چرا سينما و تلويزيون ايران براي هر مرد ننه مردهاي (چه پولدار باشد و احساسات نداشته باشد، چه احساسات داشته باشد و پول نه، چه هيچ كدام و ...) شمشير از رو بستهاند؟ خيلي وقت است كه يادم نميآيد فيلمي به نفع يك مرد ديده باشم! واقعاً حتي فراموش كردن يك سالگرد ازدواج اين قدر جرم به شمار ميآيد؟! دنياي امروز را مردها خراب كردهاند؟ دست مزدها را چه كساني پايين آوردهاند؟ چه كساني بخش قابل توجهي از موقعيتهاي شغلي اين مملكت را- بدون نياز ضروري و به قيمت به قدقد افتادن مردها از مصرف زياد تخم مرغ! – اشغال كردهاند؟ (آقا! من دلم ميخواهد براي هر فيلم همهي داشتههايم را بريزم وسط. شما مگر كار و زندگي نداريد؟ مگر خانه نداريد؟ خانقاه نداريد؟ چرا نميرويد به گوشهي خرابات خراب شدهي خودتان؟ ... عجب مصيبتي شد براي ما – اين تمثيل اول مقاله! ... پدر جان! من جا براي حرفهاي خودم ندارم، چه رسد به شما! هر چقدر هم كه فشرده چاپ شود، يك حدي دارد. به من چه كه در دوره شما سينما نبوده كه نقدش كنيد؟! ميخواستيد در همان منطق الطير بگوييد كه اينها تكنيك سينمايي است. ما مثل شما وقت نداريم چهل روز روزهي سكوت بگيريم، بعد حرفمان را بزنيم. اين مطالب حداكثر تا دو روز بايد اصلاح و حذف و اضافه شود و برود حروفچيني. وگرنه سردبيرمان ... نه سردبير همان مقيم آستان نيست، آدم ديگريست ... ما به پشيماني عادت داريم. خود بنده تا به حال چندين بار در مورد "خيلي دور، خيلي نزديك" تغيير عقيده دادهام. ثبات رأي كيلو چند است؟ ... آن تلفن اگر قطع شود شاهرگ بنده قطع ميشود. بگذار به كارمان برسيم. من ميرزا بنويسم، به فلسفه و شعر و عرفان چه كار دارم؟ ... پس حداقل برو يك كتاب بردار و آن گوشه بشين و اين قدر اعتراض نكن ... غصهي پرانتز را نخور، حواسم هست، برو!) فيلم ميركريمي به زبدةالحقايق هيچ ربطي ندارد ... ببين با اعصاب آدم چه ميكنند؟! مگر ما چند ميركريمي در سينماي ايران داريم؟ خب طرف هزار سال سن دارد و هم بازي شمس بوده، من به او چه بگويم؟ ميركريمي نه، پير روشن ضمير را ميگويم كه ديگر از پرانتز بيرون آمده! وگرنه ميركريمي فوق آخر صد- صد و پنجاه سال عمر دارد. اين واقعيت سينماي او بيشتر از اينها عمرش نيست. مگر نميبيني نيم وجب بچه به مادرش زور ميگويد و زن از شوهرش چه طلبكار است؟! اينها مال همين صد سال اخير است ... نطقمان را كور كردند!
¡
ارزش تصوير
"آتش سبز" يكي از آثار فوقالعاده ارزشمند جشنواره امسال بود- براي نقد و اعتراض كردن! حالا ما براي اين كه متفاوت باشيم نقاط قوت كار را بر ميشماريم:
مهمترين شاهكار "اصلاني" در اين اثر ارائه دادن رگههاي تصويري قابل قبولي بود از ايران باستان. آن قدر كه قبل از شكستن دست كارگردان بايد بازوي او را بوسيد! سالها حسرت ميخورديم و ميخوريم كه چرا سينماگرهاي ما نميتوانند مثل اروپاييها و هاليووديها، هنديها، ژاپنيها، كره و هنگ كنك و چينيها، از گذشتهي باستاني كشورشان تصوير باورپذير و زيبا ارائه بدهند. فريم به فريم چنين تصاوير و سكانسهايي به اندازهي ضرورت حفظ هويت فرهنگي و ملي ارزشمند است. امروز ديگر از فردوسي و مولانا كار چنداني بر نميآيد. چنين گنجينهها و ميراثهاي هنري و گرانسنگي بدون واسطه و دوباره خواني براي نسل امروز قابل استفاده نيست. مردم خيلي وقت است كه مثل بيست- سي سال پيش شاهنامه و حافظ نميخوانند. خيلي وقت است كه خانههاي ما ديگر رف و تاقچه ندارد كه آينهاي داشته باشد و قرآن و ديوان حافظ اين طرف و آن طرفش. حتي شبهاي يلدا هم فال حافظ که به اندازهي هندوانه و ازگيل ضروري است، فراگير نيست. سابق اگر در يك روستا، يك خانه، كتاب حافظ و خمسهي نظامي داشت و آدم با سوادي كه بتواند در شب نشينيها، بلند بلند شعر بخواند، خيليها خيلي از ابيات اين اشعار را از حفظ ميشدند؛ حتي در روستاهايي كه زبانشان كردي يا تركي بود. امروز از اين خبرها نيست. گاهي هم اگر به ندرت مردم بيشتر از يك ساعت دور هم جمع شوند، تلويزيون نگاه ميكنند و تكه كلامهاي هنرپيشههاي كمدي را تكرار ميكنند. ديگر مادر بزرگها براي نوهها قصه تعريف نميكنند. آنها هم به جايش تام و جري نگاه ميكنند(حتي در خانهي سالمندان). ما در صبحي زود و در مرز دنيايي جديد ايستادهايم و بايد به سرعت وسايل مورد نياز خود را جمع كنيم و به سفري بي بازگشت برويم. در اين اوضاع اگر توانستيم چيزي از مواريث گرانسنگ نياكان خود برداريم، برداشتهايم و با خود ميبريم، وگرنه چيزي جا بماند به تاريخ سپري شدهي مردم سالخورده خواهد پيوست.
يكي از مهمترين موانع مشكلات سينماي ايران هم معماري است. كارگرداني كه معماري اصيل و كهن ايراني را بشناسد و آن قدر تخيل داشته باشد كه آنها با ساكنان قديمياش تصور كند، نداريم. قبل از انقلاب يكي- دو جرقهي كوچك وجود داشت و اوايل انقلاب سريال "سربداران" كمي دود بلند كرد. ديگر خبري نبود تا ... حداقل آن قدري كه بنده ديدهام- كه مخاطب حرفهاي هم نيستم ... همين آتش سبز. حرف سريالهاي تلويزيوني را نزنيد كه به شدت محدوديت جا داريم! "مثل آباد" يکي دو جا استثنا بود و "روزي روزگاري" كه شاهكار تلويزيون ايران بود، تكرار نشد. تازه اين آخري يك جور وسترن ايراني بود و حسابش چيز ديگريست. وگرنه "ابن سينا" و "ملاصدرا" و ... بگذاريد اعصابمان سر جايش باشد! ...
بگذار سر جايش! آنها كپي شعرهاي استاد "معلم" است! من "فتوحات مكيه" ندارم. پدر جان! ده سال است كه نميتوانم بخرم. گران است. "زبدة الحقايق" دارم و "مرصاد" و "گلشن راز" و همان چندتايي كه ميبيني. "مقالات شمس" نميخواني؟ آن طلسم دفع پادشاه ستمگر نيست، قبض تلفن است. يا "غياث المستغيثين" نيست، حروف ابجد كدام بوده؟ هزينههاي تماس با تلفن سيار است. پدر من! ... خيله خب "عوارف" بخوان فقط گير نده! من عجله دارم ...
¡
اما بالاخره يكي پيدا شد كه حال "هري پاتر" را بگيرد! الآن خواهي فهميد تخيل آزاد و سيال و تودرتو در قصهگويي يعني چه! خواهي ديد دنياي شرقي و ايراني و هزار و يك شب نياكان ما چقدر روشن و زلال و رنگين كمانيست! مخصوصاً وقتي با يكي از همان قصههاي قصه در قصهي قديمي طرف هستيم. بيست سال پيش به تو گفته بودم اگر سينماي ايران به دام مواريث و متون كهن فارسي اين سرزمين پناه ببرد، با همين امكانات موجود ميتوانيم حريف هاليوود شويم. گرچه آنها قصههاي ما را ميدزدند اما "قصهگويي" ما را نميتوانند سرقت كنند. مگر اين كه كارگردان ما را بدزدند. بايد با تأمين همه جانبهي چنين هنرمنداني نگذاريم بروند ... خب اينجا احتمالاً تقصير فيلمنامه نويس است. اين نويسنده را بگذار بدزدند ... الآن درست ميشود، صبر كن ... خب من از كجا ميدانستم؟ ... نه، اينجا منظورش مام وطن است ... اينجا به حمله اعراب و مغول اشاره دارد ... اينجا با من لج كرده ... تشابه لفظي كرم و كرمان باعث اين قضيه بوده ... فيلم تمام شد كه بشود. نخير، حالا بيا بزن زير گريه! من هنوز هم ميگويم اين جور سينماگرها بايد در كشور بمانند. من بروم راحتتر است ...
فيلم "آتش سبز" از اول تا به آخر، لايه با لايه است. مثل يك كاغذ روزنامه كه آن را هفت هشت بار تا بزني! ... اين لايهها را كه باز كني، آخرش با يك صفحهي بزرگ روزنامه مواجه ميشوي. يك مقاله در مورد فهرست نظريات تاريخ نگاري و منابع تاريخي. متن اصلاً و ابداً! فقط فهرست. كارگردان اين روزنامه را اين جوري چند بار تا زده كه شيشههاي پنجره ... نه؟! گفتم شايد عيد نزديك است و خانه تكاني و اين حرفها! شوخي نميكنم. مگر با هم شوخي داريم؟ اين كارگردان واقعاً هنرمند است. خيلي هنر ميخواهد كه يك چنين ظرفيتي براي قصهگويي داشته باشي و جان مخاطب را به لبش برساني. اين جور حالگيري كردن نبوغ ميخواهد.
نتيجه ميگيريم حرف و پيام زياد در يك فيلم قصه را منفجر ميكند. حالا كي حوصله دارد روزنامهي مچاله شده را باز كند و اتو بكشد و مطالعه كند؟ همين كه خيالمان راحت شد كه ميتوان از تاريخ اين كهن بوم و بر، تصاوير سينمايي قابل قبول و زيبا و باورپذير ارائه داد و از فيلم نامههاي اقتباسي از قصههاي قديمي ايران نترسيد، براي ما و سينماي مليمان كافيست.
معمولاً آدم وقتي در ترافيك گير ميكند، يا به هر دليلي دير به سينما ميرسد، تماشاي قسمت اول يك فيلم را از دست ميدهد. اما كاش ميشد در مورد فيلم "هامون و دريا" دير كرد و قسمت دوم فيلم را نديد! (شايد وقتي بشريت به سرعت نور برسد، بشود در اينگونه موارد در زمان دخل و تصرف كرد! آن وقت شايد كارگردان هم ميتوانست به شش ماه قبل برگردد و فيلمش را اصلاح كند و دوباره منتظر شروع شدن جشنواره بماند!)
"هامون و دريا" بعد از "آتش سبز" دومين تجربهي سينماي جشنوارهي امسال بود در بخش بينالملل و نگاه ملي و ... پشيمان شدن از هر چه محتواي فلسفي و عرفاني و اخلاقي در لايههاي زيرين فيلم ـ كه مثل چنار زده است بيرون! لايههاي زيرين يك فيلم، اسمش روي خودش است ـ لايهي زيرين! شما اگر لايهي زيرين پوست رگ و ريشهي عضلات زيباترين هنرپيشهي سينمايي را كنار بزني و نشان بدهي، چه اتفاقي ميافتد؟ لايههاي زيرين همان زير كار بماند و بيرون نزند خوب است. وگرنه اكثراً مشمئز كننده است. در اين مواقع ـ كه حرفي براي گفتن در لايههاي زيرين يك فيلمبرداري ـ تنها چاره اين است كه هر جور شده به مخاطب اعتماد كني. حتي اگر حرفت، پيچيدهترين حرف فلسفيست. اما اگر حرفت براي خودت هم نيمه كاره است، يعني خودت هم هنوز شك داري كه اصل منظورت چيست، نميتواني همين نيمه را در وسط چهرهي فيلم از لايههاي زيرين بيرون بياوري و صورت اين بيچاره را بخيه نزده به امان خدا رها كني! كه تازه اگر مخاطبي خواست ريشه و بخش پنهان اين حرف را پيدا كند ببيند هيچ خبري در عمق نيست و دست به اين لايهي زيرين ببري از پوست جدا خواهد شد و برايت شر درست ميشود! "هامون و دريا" خوب شروع شد و وقتي "گسترش" و "نقطهي عطف اول" و "تعليق" و ... اوايل فيلم خوب شكل گرفت و گذشت بيست ـ سي دقيقه خيال ما را راحت كرد كه بنا نيست زلزلهي مفاهيم فيلم "آتش سبز" در اين كار تكرار شود و قصه بيخانمان و آواره زير آوارهها شود و ... چه سادگي و صميميتي در زندگي روستائيان ايران موج ميزند! اين پسر چقدر قشنگ دوتار ميزند! چه مردانه، حداقل ده سال از چهره نوجوانانهاش بزرگتر است و ميفهمد "مرد يعني مسئوليت"! يعني قبول كردن مسئوليت و عواقب هر كاري از امرار معاش گرفته تا عاشق شدن، يا درگير شدن با مردم و غيره ... شايد بعضي از نوجوانهاي زمان دفاع مقدس هم از جنس و جَنَم همين "هامون" بودند. همين است! فيلم وقتي سالم و خوب باشد ميتواني هر برداشت خوب و بدي كه داري از فيلم بكني. اصلاً بيننده چرا به سينما و آثار هنري علاقه دارد؟ براي اين كه حرفهاي فروخورده، آرزوها و تمايلات دروني خود را در فيلم ببيند و از آثار هنري بشنود و ... سبك شود... سبك شد! ... خيلي سبك شد! ... نه!
كار از دست رفت! شخصيت تمام همبازيهاي هامون( به هر دو معنا) نيمه كاره است. همان هامون بس بود و حداكثر "دريا" و برادرش. هامون از وقتي رفت ماهي سياه كوچولو و زنده براي معشوقش، دريا بياورد فيلمنامه ريخت! شد سمبلگرايي و نمادپردازي مستقيم و خشك. سفر يك روزه و اين همه مصيبت! كاش هامون در كاشان مانده بود و با همان دختر دايياش ازدواج ميكرد! حالا بعداً اگر وضعش خوب ميشد و شلوارش دوتا و ... دختر عمو كه فرار نكرده بود! بهتر از اين وضعيت كه بود! ...
¡
از يا با
"در انتهاي زمين" به عنوان اولين سياه مشق، كار متوسط به بالا و قابل قبولي به نظر ميرسيد. مخصوصاً يك ـ دوتا از دريا و آسمان آبي و ساحل داد كه واقعاً زيبا و اهورايي بود. اگر نگاه مستند در كار ادامه و استيلا داشت، مثلاً چندبار ديگر غذا پيدا كردن و غذا خوردن، از دريا (و جنس هايي كه قاچاقچيها در آب رها ميكردند) و كلاً زندگي طبيعي و واقعي اين آدم در طول سالها تنهايي و بيقيدياش ميتوانست جذاب و به اندازهي كافي با محتوا باشد ... كه نشد. كارگردان نتوانسته بود از پس يك تضاد برآمده و تصميمش را يك طرفه كند كه: بالاخره آمده "از" زندگي اين آدم، فيلم بسازد، يا "با" زندگي اين آدم؟! خود فيلم به سمت رويكرد دوم لغزيده بود و وقتي شنيديم بازيگر شخصيت اصلي فيلم نابازيگر است كه هيچ، اصلاً موضوع فيلم در زندگي واقعي اوست، بخش بيشتري از امتيازهاي باقيمانده فيلم فرو ريخت.(سكانس آغازين هم كه... واقعاً زشت و قبيح بود!) "جسارت" موضوعيست كه هر كارگردان جوان و تازه كاري معمولاً دارد. ساختن اولين فيلم ـ با اين همه هزينه و مشكلات ـ خودش بهترين جسارت است. بايد ديد آدمهايي كه از اين تجربهي اول موفق بيرون ميآيند، مثل ميركريمي، جسارتشان در فيلمهاي بعدي تا چه حد تحت تأثير ملاحظات و رابطههاي پنهان و آشكار شبكهاي سينماي موجود ايران قرار گرفته و استحاله ميشود.
¡
"حس پنهان" فيلمي بود از مصطفي رزاق كريمي، يا بهتر بگوييم: فيلمي بود از حدود نيمي از تمامي كارگردانها و تهيه كنندههاي امسال و هر سال جشنواره و سينماي ايران. يعني يك زندگي مرفه به بالا، آپارتمانهاي بالاي سيصد ـ چهارصد متري فوقالعاده شيك و مدرن، يك زوج جوان از خوش تيپهاي سينماي ايران كه با هم مشكل پيدا كردهاند و ... يك اتفاق غير مترقبه!(كه بيش از پنجاه درصد موارد اين اتفاق غيرمترقبه يك تصادف اتومبيل است!) بعد هم يكي ـ دو مثلث عشقي ديگر، كه گير ميآيد و خدا بزرگ است. دوست خانوادگي، جلسات اداري با نورپردازيهاي خوب، رانندگي كردن با عصبانيت، صحنههايي از ترافيك، يك ميهماني خانوادگي، اشارهاي به غذاهاي ايراني كه مورد علاقهي خاص يكي از طرفين است، مشكلات رواني يك آدم كه ريشه در كودكي دارد، انتخاب صحنههايي از دادگاه مدني و دفتر وكالت، يا جايگزيني آن با جلسات ريش سفيدي دوست و فاميل، عينك دودي، خيره شدن يكي از هنرپيشههاي خوش تيپ سينماي ايران به نقطهاي دوردست يا به مخاطبي در نزديك(جوري كه انگار در آتليهي عكاسي نشسته و ميخواهد نيم رخ، تمام رخ، با نور از جلو، سه رخ با نور از عقب و جوانب راست و چپ ـ با زاويهي متمايل به بالا يا پايين، در تجربهي فيگورهاي مختلف ـ عكس بگيرد!) صحنههايي از يك كوه، تپه، بيابان و ... حاشيهي شهر تهران، كه شخصيت فيلم وقتي اعصابش سرجايش نيست به دامان اين طبيعت پناه ميبرد! و ... انگار با كم و زياد كردن همين عناصر و مصالح(مثلاً كافي شاپ به جاي قهوه خانهي سنتي يا قبرستان به جاي هر دو) و عوض كردن نقش و ميزان تأثير هر يك ميتوان حالاـ حالاها در سينماي ايران فيلم ساخت! كاش اهالي سينماي ما جمع شوند و در رندي دمكراتيك يك كارگردان و يك جفت هنرپيشه را انتخاب كنند و هر كس پولي وسط بگذارد و اينها را به نمايندگي بفرستد آمريكا، اروپا، ... نشد، همين تركيهي خودمان؛ تا ببينيم اين همه سال چه حرفي در گلوي مردم مانده كه در شرايط مميزي داخل كشور نميتوانند بيان كنند؟! اين همه، چرا به در بسته اتاق خواب علاقه دارند؟ مردم ايران از زاهدان و بندرعباس گرفته تا توپخانه و ناصرخسرو و ميدان انقلاب و ... حتي سي دي فروشهاي هر محله به هر فيلمي كه فكرش را بكنيد و هوس كرده باشند، دسترسي دارند! انسان موجود آزاديست! منتظر شاه و شيخ نميماند كه چه ميگويند؛ علني نشد، پنهاني هر كاري كه خواسته باشند ميتواند بكند. مأمور و آجان هم كه بگذارند كافيست از بين نفرات يك تيپ و لشكر يك نفر پايش بلغزد و يك نياز مالي را بهانه كند. از همان روزنه كيلو كيلو سي دي غير مجاز و خروار خروار لوازم جانبي و ... از هروئين و كراك كه بدتر نيست ... وارد ميشوند و به دست اهلش ميرسد و در بين اهالياش دست به دست ميشود. (مگر فيلمهاي ويديوئي دههي شصت يادتان نيست؟! از فيلمهاي اختصاصي آرشيو صدا و سيماي خودمان گرفته تا آخرين شاهكارهاي آن طرف آب، در داشبورد هر پيكاني پيدا ميشد!) چرا بايد خيال كنيم، اگر ما به برخي از عطشهاي موجود مخاطب جرعهاي نپاشيم، از تشنگي تلف ميشود؟! سينماي ايران در بهترين شرايط موجود (و موعودي كه با حسرت به آن خيره شده و آب از لب و لوچهاش آويزان است و دست تمنا دراز كرده كه به چنگش بياورد) ده پانزده درصد نياز علاقهمندان حرفهاي فيلم را در ايران پوشش نميدهد. چه بگوييم؟ ... واقعاً نميدانم چرا شهيد آويني از عروس افخمي دفاع كرد و اين جنس سينما بيست سال است كه همه كار ميكند و حرف اصلياش را نميزند كه ما و خودش را خلاص كند؟! درست است كه گفتهاند: "يك عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت" اما به شرطي كه زلف يار سفيد نشود يا كچل! چه غريب است عشق ... چه مظلوم است تغزل در سينماي ايران! عاشق بايد چاقو بكشد، كله بزند، كافه به هم بريزد، روي مين برود، در سيم خاردار دراز بكشد ... "تو مرا درك نميكني" يعني چه؟ مجنون و اين قدر سوسول؟! اين قدر افسرده و ننه مرده؟! انگار سينماگران ما خودشان مقهور سينما و قرباني دنيا و تخيل سينمايي هستند! فكر ميكنند فقط لوكيشنهاي خاصي، لوازم صحنهي ثابتي، طبقهي اجتماعي ويژهاي و ... يك مشت صحنه و خرت و پرت و سكانس و الفباي قصهگويي كه اين فيلم از آن فيلم قرض ميگيرد، فكر ميكنند دنيا همينهاست. فكر ميكنند تمام عمارتهاي ساخته شده در دههي سي و چهل كاغذ ديواري داشتهاند، همهي مردم در اتاق خوابشان آباژور دارند، يا اگر آباژور ندارند همهي مردم اتاق خواب دارند(و هيچ خانوادهاي داخل پذيرايي رختخواب نمياندازد!) هر وقت مدير يك اداره را ببينيم خانم منشي ميگويد: تلفن داريد، همهي دختر و پسرهاي مجرد بايد دومين ديدارشان در يك كافي شاپ باشد، در قبرستانهاي كوهستاني و هموار هميشه باد ميآيد و هوا ابريست و خورشيد در غروب منجمد شده، هر كس نقاش يا عكاس است به نفع بهزيستي و ايتام و ... نمايشگاه برگزار ميكند و ... همين ماه پيش، ايران موشك هوا كرد! اسرائيل از پيشرفتهاي نظامي و صنعتي ما دارد قبض روح ميشود! متخصصان ايراني در آزمايشگاههاي پژوهشكدهي رويان دارند آدم سازي ميكنند! يك خوانندهي نوجوان با مجله تماس ميگيرد، جرئت نميكني حرف فلسفي بزني و ميترسي كه طرف حالت را جا بياورد! مادر آدم با همان چند كلاس اكابر، تحليل سياسي و اقتصادي و انتخاباتي مجلس ميكند، كه بيا و تماشا كن! مردم عادي از مسئولان ريز و درشت نظام در خيلي از نتيجهگيريها جلوترند! (اكثر مسئولان از تهديدات نظامي آمريكا هول كردهاند و باز مردم ايران خم به ابرو نياورده. بقال ما بهتر از خيليها، از عمق استراتژيك مملكتش در جهان معاصر خبر دارد!) در پيامكهاي مخابراتي، شعرها، لطيفههاي پيچيده، زن شناسي و مرد شناسيها، و خلاصه سطحي از درك و شعور عمومي مردم را ميبيني كه با دو- سه ماه قبل قابل مقايسه نيست! ... سينماي ايران مخاطبش را چه كساني فرض كرده؟! خيال ميكند در چه كشوري دارد فيلم ميسازد؟! پنج دقيقه به نقدهاي يك سي دي فروش دوره گرد از فيلمها گوش كنيد! يا مسافراني كه در اتوبوس خط واحد از سريالهاي تلويزيوني حرف ميزنند ... (راستي ما داشتيم از كدام فيلم حرف ميزديم؟ اي دل غافل! اصلاً منظورمان با "حس پنهان" نبودها! يك داغ كهنه بود كه سر باز كرد.) "حس پنهان" از همان فيلمهايي بود كه معمولاً در سينماي ايران قابل تحملترند. براي يك طيف از مخاطبان عمومي خاص (يا خاص عمومي) ساخته ميشوند و اگر با كليت كم و بيش سينماي ايران كنار آمده باشي، كم و بيش ميتواني از ديدن آن لذت ببري. اينگونه از سينماي ايران به اندازهي كافي از حاشيههاي قرمز فاصله گرفته و در طول اين سالها محدوده امن و دلبازي را براي خود در همان حوالي زيرسازي، جدول كشي و آماده سازي كرده و براي خودش حال ميكند! منطقه نيمه آزادي كه براي سرمايهگذاري ريسك پذيري كمتري ايجاد كرده و اميدواري بالاتري در بازگشت سرمايه. درستش هم همين است. پول و امكانات بايد باشد كه بتوان فيلم ساخت. فقط دوجور مشكل اساسي دارند كه اگر رعايت كنند، ميتوانند پشتوانه خوبي براي فيلمسازان ايران باشند كه هزينهها و ضررهاي احتمالياش را جبران كند. (يعني هر وقت تهيه كنندهاي بي پول شد به سراغ آن برود) اول قصهاي كه بتوان آن را صد دقيقه كش داد و از كار بيرون نزند. يعني جوري نباشد كه بعد از هر پلان، بتواني هر پلاني را كه هوس كردي، بياوري و بچسباني. نبايد به چهره، نوع اجراي ديالوگها و بازي خوب يكي ـ دو هنرپيشه بيش از حد تكيه كرد! همان طور كه نميتوان همه چيز را به يك سوژه متوسط و قابل قبول اوليه، مهارت فيلم بردار، حرفهاي بودن منشي صحنه و مسئول لباس و گريم و صدابردار و ... چند پلان داخلي و بيروني شيك سپرد و خيال خود را راحت كرد. دوم، تلاش براي شركت دادن شخصيتهايي از طبقات متوسط به پايين جامعه ـ براي ايجاد هم ذات پنداري بهتر با مخاطبان بيشتر. سوم صرف نظر كردن از روان شناسي كه "عشق"را خراب ميكند ...
¡
همين جا بحث "كنعان" را هم مطرح كنيم كه شباهتهاي فراواني به "حس پنهان" داشت. با اين تفاوت كه فروتن خيلي بهتر بازي كرده بود. باز هم يك زوج جوان(اين بار جاي مهتاب كرامتي، ترانه عليدوستي بازي كرده بود). در يك آپارتمان شيك و ... دوست خانوادگي، رانندگي با عصبانيت، ترافيك و ... باز هم مشكل خانوادگي و طلاق.(اما اين بار از جانب شخصيت زن فيلم) فروتن يك مهندس بساز و بفروش بود كه اتفاقاً به همراه شركايش، انگار حق خيلي از بدبخت بيچارهها را خورده بود! حتي يك زن بيوه با بچه ييتيمش ديده ميشد، اما ... زهي خيال باطل! آن كسي كه ما بايد با او همذات پنداري ميكرديم و به او علاقهمند ميشديم، همين بساز و بفروش بود! واقعاً در مورد عدالت اجتماعي عقدهاي شدهايم! انگار نميخواهيم قبول كنيم كه سينماي ايران ككش براي اين قضيه نميگزد و كاري به اين حرفها ندارد! اما ديگر چرا دل آدم را آب مياندازند! بگذريم. (به سر آن زن بدبخت چه آمد؟ توانست يك سوئيت چهل متري بخرد و زندگياش را بريزد آن جا؟) اما مشكل ترانهي عليدوستي خيلي عجيب و مهم بود. زنهاي امروز ايراني شكمشان كه سير شود و از اجاره نشيني ـ خدا رحم كند ـ خلاص شوي، تازه اول بدبختيست ... حوصلهشان سر ميرود! نميدانند در زندگي چه ميخواهند. اين كه دارند پير ميشوند، تقصير كيست؟ اگر خانهي پدرشان ميماندند، جوانيشان را در فريزر موميايي ميكردند و نگه ميداشتند؟ فروتن يك مهندس ساختمان بود. ماشين مدل بالا، آپارتمان مدرن و عالي (حداقل متري سه چهار ميليون در اين بازار!) خوش تيپ، خوش لباس، بدون مشكل اخلاقي و چشم طمع داشتن به منشي اي ـ چيزي، هر وقت دلت ميخواهد از بيرون پيتزا سفارش بده، رستوران برو، مسافرت شمال و ... درد و مرضت چيست خانم؟! آن هم يك زن جوان بيكس و كار و بي پدر و مادر كه فقط يك خواهر تازه از فرنگ برگشته دارد كه آن هم خودش، بچهاش مرده، شوهرش ولش كرده و چند بار سابقهي خودكشي داشته! آن هم وقتي خدا تازه به او يك بچه داده! و ترانه به اين در و آن در ميزند كه بيندازدش ... "پوچي" بسيار جالبي بود كه فيلم به قيمت گزاف (پا گذاشتن روي ارزشهاي اجتماعي، بي تفاوتي نسبت به عدالت، ساده زيستي و ...) به آن رسيده و به تصويرش كشيده بود. (و شايد اگر قصد قبلي در اين مورد داشت، به اين خوبي نميتوانست!) اما فيلم، نزديك همين پوچي متوقف شد و ... مادر فروتن مرد. زن و خواهرش به پيش پا افتادهترين تحول شخصيتي ممكن رضايت دادند و پشيمان شدن و عاقبت به خيري. پس مشكل مردهايي كه مادر پير لبگور دارند، حل شد! (حل هم نميشد، آن زندگي توپ را داغون نميكرد! آدم اگر از خدا "پوچي" ميخواهد، يك چنين زندگيهاي پوچي را طلب كند! من بودم فتوحات مكيه را ميخريدم و ده برابر مهريهي والدهي بچهها را ميدادم و يك وكالتنامه تام براي طلاق، ييلاق و قشلاق، پيتزا خريده به هر مقدار، موز و پسته كله قوچي اعلي، چك سفيد براي طلافروشها و ... فقط مزاحم من نشويد. فيلمنامه چيست؟ ... تو، شاهنامه و اديسه بخواه!)
¡
حتي "خواب زمستاني" را هم ميتوان كنار دو فيلم قبلي آورد و كم و بيش به بهانهي آن همين گوشه و كنايهها را به عالم و آدم داشت. با اين تفاوت كه انصافاً فيلم سالمي بود. يك فيلمنامه سرراست و روان، سه قصه از سه خواهري كه بدون پدر و مادرشان زندگي ميكنند و همان قدر كه خودشان، در عين تمايز، با هم كنار آمدهاند، به هيچ وجه قصههايشان نيز مزاحم يكديگر نميشود و در خط سير كلي فيلم اغتشاش ايجاد نميكند؛ ضرباهنگ نسبتاً مناسب و متعادل فيلم كه در كمتر نما يا سكانسي ارتباطش را با بيننده قطع ميكند؛ فيلم آرام شروع ميشود و آرام حرفهايش را ميزند و ... تمام ميشود؛ حقير امسال براي خود آزمايشي را ترتيب داده بود. و آن اين كه از شروع تا پايان فيلم احساس دروني بنده چه مدت زماني را گزارش داده و گمان ميبرد؟ (معولاً زمان ذهني هنگام مشاهده يك فيلم كوتاهتر ميشود) و نهايتاً پس از كسر اين زمان، از تايم كلي فيلم چند دقيقه به كارگردان بدهكار ميشويم؟ "سيامك شايقي" حدود چهل و پنج دقيقه از بنده طلبكار شد.( البته آخر جشنواره با بدهي ديگر فيلمها صاف شد و بنده طلبكار شدم! مخصوصاً "سهم گمشده" و يك فيلم در مورد حزبالله لبنان خيلي به دادمان رسيد!)
"خواب زمستاني" اگر حرف خاصي براي گفتن نداشت، آن قدر متواضع بود چنين توقعي را هم در بيننده ايجاد نكند. قصه يا ضدقصه، سه خواهر را فرض كرده بود كه عمدتاً فقط خواهر يكديگر بودند و زندگيشان را ميكردند. نه خيلي با مناسبات بين كارگر و كارفرما داشت، نه مشكل يك معلم نمونه كه چند سال است معلول شده، نه يك دختر جوان و رمانتيك كه رمانتيك است و دست خودش نيست، نه فقر، نه روابط همسايگي، نه عشق، نه ... بلكه آميزهاي از همهي اينها كه نه بر آيندشان محسوب شود نه يكي بر ديگري سبقت بگيرد، نه يك كدامش حذف شود و به چشم نيايد. اين خيلي خوب است كه اگر حرفي براي گفتن نداريم همه را در سينما جمع كنيم و بگوييم كه حرفي براي گفتن نداريم. اين جوري كسي سوءاستفاده نكرده و حرف در دهان آدم نميگذارد و بعضيها ياد ميگيرند كه اگر حرفي براي گفتن داشتند چطور بزنند. يا حداقل براي تماشاي فيلم بعد انرژي و حوصله داشته باشند.
¡
"بر فراز ابرها" در بين فيلمهاي عشقي (يا مثلاً اجتماعي ـ خانوادگي و ...) جشنواره امسال، البته از بين آنهايي كه حقير توفيق تماشا داشت و ذكر خير هيچ كدام را جا نينداخته، بهترين يا حداقل ابتكارانهترين كار بود. مهمترين اين ابتكارها عبارتند از: 1- انتخاب آدمهايي از اقشار پايين جامعه 2- پايين آوردن سن عاشق(مثل هامون و دريا) در حد كودك و نوجوان! 3- جرئت اشاره به خرمشهر و مناطق جنگي امروز و زندگياي كه در آنها جريان دارد. 4- رد شدن از كنار جنگ بدون آن كه وجود و حضورش را عددي حساب كند! 5- عاشق شدن و اولين رابطههاي عاشقانه كنار يك جسد مرده و روي تابوت مرگ ... و حتي شماره تلفن دادن روي آن تابوت! 6- عبور بيتفاوت از بارگاه مشهد مقدس، دين و ... هرچه كه در اين حال و هوا باشد 7- و نكتههايي كه آدم رويش نميشود اشاره كند. مثل ... نميشود! ماجراي فيلم داستان عاشق شدن يك نوجوان خرمشهريست كه در يكي از دهانههاي مرزي با چرخ دستي بارهاي مسافران را جابهجا ميكند. نوجواني كه "الناز شاكري" را هرجور گريم كني، دهانش بوي شير ميدهد! اين موضوع يكي از دلايل و عوامل به وجود آمدن يك عشق صادقانه و مرموز است كه هر نوجواني ممكن است در اولين تجربهاي از اين جنس دچار شود. "الناز" كه يك دختر عراقيست. شغل دوماش راهنماي مسافر است. پدربزرگ مرحومش در ايران كار ميكرده و بيمه بوده و حالا حقوقش را "نورا" ميگيرد. (كه بايد براي دريافتش هر بار به ايران بيايد) يك پيرمرد قايقدار عراقي در هنگام قاچاق كالا، قايق و يكي از پسرهايش مورد حمله سربازان آمريكايي قرار گرفته و آب، جسد پسر را به بندر خرمشهر آورده و حالا در سردخانه بيمارستان است. پيرمرد به همراه "نورا" به دنبال جسد پسرش آمده كه عاشق بازي شروع ميشود و ... نگو طرف يك بي پدر و مادر خلاف كار است كه هر چند مدت يك بار صيغه اين و آن ميشود و به خاطر پول حاضر است حتي يك دختر بچه را از مادرش دزديده و به كمك عاشق از همه جا بيخبر، آن را به پدرش در عراق برساند ... و عاشق جوان وقتي متوجه ميشود كه چه كلاهي سرش رفته و طرفش كيست كه حالا پليس مرزي ايران هر دو را تحت تعقيب اعلام كرده ... و نورا صيغه كس ديگري هست، يا نه، حالا به همراه يك كاروان از زوار عراقي به مشهد مقدس رفته و اين موضوع را پسرك هم متوجه ميشود و تمام پساندازش را جمع كرده و به مشهد ميرود و نورا را پيدا ميكند و ... تمام پولهايش را هم به جاي انتقام ميدهد به او و تمام. (كه البته ناگفته نماند، "نورا" ميخواست لطف پسرك را يك جوري جبران كند و كارگردان و فيلمبردار هم حرفي نداشتند و باز گلي به غيرت آن نوجوان كه از خيرش گذشت!) بنده، اگر اين حرفها را داخل پرانتز ميزنم، مردم داخل گيومه تصويرش ميكنند ... چپ چپ نگاه نكنيد! خيال نكنيد اگر تنها و بدون خانواده سينما برويد مشكل حل ميشود! يارو تازه قالب يخ آورده و خورد كرده بود روي جنازه و نورا روي تابوت نشسته بود و چرخ دستي پسرك جوري در آن گرماي نفسگير خوزستان رانندگي ميكرد كه "آغاسي" لب كارون و با قايق موتوري نكرده! آدم از خودش خجالت ميكشيد!
اينها را عرض ميكنم كه بدانيد چرا هر وقت مجالي در اينجور مواقع پيدا ميشود، حرف فيلمهاي فارسي قديم را پيش ميكشيم؟! فيلم فارسي با تيتراژ آغازين تابلوهاي كنار جادهاي كه رويشان نوشته شده: به طرف طلايه، شلمچه، ده كيلومتر تا خرمشهر، پنج كيلومتر بعد از ابتذال و ... به عقل جن هم نميرسد و جز به مدد انفاس مستقيم ملكه طاووس نميتوان با اين آرامش و خون سردي از جنگ و دفاع مقدس تقدس زدايي كرد! به احتمال قريب به يقين خود كارگردان و فيلمنامه نويس و ارگانهاي حمايت كننده و مشاوران فيلم و ... اصلاً قصدي و تعمد خاصي نداشتهاند. چون اين جنس آدمها را سالهاست كه ديدهايم و كم و بيش ميشناسيم و ميدانيم هر وقت قصد و ارادهاي داشتهاند چقدر ناتوان و ناموفق بودند و ميشدند! ما به روانپزشك نياز داريم كه مشاوره بدهد؛ روان هم مثل بدن است، سرما ميخورد، تب ميكند، تيفوس ميگيرد، مريض جنسي ميشود و ... اينها خيلي هم عجيب و غريب نيست. اما كار قشنگ بود. حرفهاي بود. قصهي پرانرژي يعني وجود شخصيتهاي واقعاً خوب و واقعاً بد. مثل آن رانندهي وانت بار. بيانصاف، قيمت پايين ميداد و بار مردم را تا وسط بيابان ميبرد و ميزد كنار كه: ماشين خراب شد. چاره چيست؟ بايد زنگ بزنم به يكي از دوستانم كه كمتر از فلان قدر نميگيرد و ... خود فيلم اين راننده نبود؟!
¡
يك فيلم در مورد جنگ سي و سه روزه لبنان ساخته بودند كه فيلم نامهاش را داده بودند به برادران لومير بنويسند! در دوره برادران لومير(كه سينما اختراع نشده بود) مردم اگرچه مهارتهاي فيلمنامه نوشتن نداشتند اما خيال نكنيد قصههايشان ضعيف بود! پرداخت ساده انگارانه و سطحي داشت و شعاري. مثل اين كه برادران لومير هم شرط گذاشته بودند كه هنرپيشهي نقش اول و مكمل مرد و يكي ـ دو نفر ديگر را بدهند به چند نوازنده دوره گردي كه در جريان انقلاب رنسانس به دستور بازرس "جاورز" مدتها به جاي "ژان والژان" زنداني بودهاند و راه رفتن يادشان رفته بود ... نشد فيلم را تا آخر ببينيم، اما بچهها ميگفتند از ميانه به بعد رفته رفته فيلم كمي بهتر شده و با برخي از تجريبات اوليه "گريفيث" قابل مقايسه بوده. همين دوستان درباره آخرين فيلم جشنواره هم همين را گفتند. اما قسمتهاي پاياني "سهم گمشده" را خودمان تا پايان ديديم. (نميخواستيم باور كنيم جشنواره تمام شد!) چنين خبري نبود. معمولاً امكان اين كه يك فيلم خوب شروع شود و كارگردان كم بياورد و بد تمام شود خيلي بيشتر از فيلمهاييست كه همه چيز از بهارش پيداست. نميدانم چطور ميتوان اتاق معناگرايي دبيرخانه فيلم فجر را با بمب ناپالمي كه قورت دادهاي منفجر كرد!؟ همان اتاقي كه حتي "يك تكه نان" كسي مثل كمال تبريزي را آجر كرد! سهم گمشده ماجراي كودك لال و ناقصي بود كه تنفسش ـ مثل ما از اول فيلم ـ مشكل داشت و بايد در آخر فيلم از آذربايجان شوروي به تبريز ميآمد و در جريان سينه زني و عزاداري محرم شفا ميگرفت. فيلم تازه ده پانزده دقيقه آخرش شروع شد. بنابراين آن مداح روضه خوان در عرض يكي دو دقيقه بايد ـ بدون مقدمه چيني خاص تصويري، قصهاي و سينمايي ـ براي نوزاد شفا ميگرفت كه وسط تيتراژ پاياني گرفت و صداي گريهاي آمد! آدم احساس ميكند اگر بخشي به نام معناگرايي در جشنواره فجر نبود، كسي از اينجور فيلمها نميساخت. چون طرف خودش هم جرئتش را نداشت ادعا كند كه چنين امكاني براي شفا گرفتن يك مريض لاعلاج وجود دارد و اتفاقاً هر سال، موارد متعددي از شب تاسوعا و عاشورا و شبهاي قدر و ... ديده ميشود. هدف اصلي چنين فيلمهايي ايجاد شك و ترديد در وجود آدمهاييست كه به اين چيزها اعتقاد ندارند. اما نهايتاً اين ترديد براي آدمهايي غير از اين دسته به وجود ميآيد! درد اين جاست كه احتمالاً حالا دير يا زود بايد شاهد پيدا شدن سر و كلهي اين فيلم در شبكههاي صدا و سيما باشيم كه هر سال ايام محرم پخش كنند و به عزاداري ما كمك كنند! باور كردن معجزه دست كمي از خود معجزه ندارد. فقط خدا ميتواند هر كس را كه خواست به ايمان و راه راست هدايت كند. مردم بيست سال پيش ـ بلكه بيشتر ـ "آهنگ بارنابا" را ساختهاند. چرا مسيحيها اين قدر از بيان معجزات معاصر و نزديك به معاصر نميترسند و خيلي مستقيم و زيبا ميروند سر اصل مطلب؟ و ما خيال ميكنيم كه اگر چنين برخوردي كنيم ارتباطمان با مخاطب قطع و شيرازهي واقعيت نمايي و باورپذيري و همذات پنداري فيلم از هم ميپاشد. راستي اگر يك جسد سرباز امريكايي يا انگليسي يا يك پارتيزان لهستاني بعد از چند سال سالم پيدا ميشد، سينماگران آنها چه ميكردند؟
¡
قطعاً اگر فيلمي به اسم "فرزند خاك"ميساختند، حداقل فقط به نشان دادن عكس اين جسد اكتفا نميكردند. امروز هر بچهي دبيرستاني ميداند ميكروبهاي هوازي و غيرهوازي يعني چه؟ (يك موجود تك سلولي كوچك، بدون هيچ چشم و گوش و اندامهاي حسي ديگري) ميداند دو ـ سه ميكروب هم كافيست كه در عرض چند روز جسد انسان را تجزيه و فاسد كند. ميكروب كاري به معادلات سياسي كلان و منافع طرفين درگير يك جنگ و ... اين حرفها ندارد. اين قانون خدشه ناپذير طبيعت و قوانين بيولوژيك ساده و ثابت حاكم بر اوست كه در شرايط محيطي مناسب، پروتئين و مواد اوليه را جذب كند و تكثير شود. نه دماغي دارد كه بوي تعفن اذيتش كند، نه دلي كه به حال كسي بسوزد! چشمهاي جسد مرده ميتركد، بدن باد ميكند و ... چه سرنوشت غمانگيزي! اما در جريان جنگ ايران و عراق نه يك بار، بلكه چندين بار و از جاهاي مختلف گزارش شد كه جسد يك شهيد ايراني بعد از چند هفته، چند ماه و چند سال سالم پيدا شده ... يعني چي؟ بنده كسي نيستم كه بخواهم اين جا كسان ديگر را هدايت و ارشاد كنم. اما حداقل خيال ميكنم ديدن يك نمونه، حتي يك نمونه ميتواند خيلي چيزها را عوض كند. آمادگي براي هرگونه عمليات شهادت طلبانهاي كمترين تأثير اين ماجراست. پخش كردن عكس يك شهيد با جسد سالم ميتواند رقم بالاي هشتاد نود درصد اولين انتخابات بعد از انقلاب را براي هر انتخاباتي كه به نفع اين نظام است، تكرار كند. صحبت سوءاستفادهي سياسي نيست. منطق عادي كدام آدم ميتواند كنار پيكر مطهر و معطر چنين شهيدي به همان ملاحظات پست دنيوي، قبلي و هميشگياش ادامه دهد؟ كدام احمقي حاضر است چنين كرامت و معجزهاي را ببيند و به فكر سوءاستفاده باشد؟ و اگر باشد، چقدر ترحم برانگيز و بدبخت است! اين جا ديگر حساب ايمان و باور فردي هر شخص با كل كائنات است ... پير روشن ضمير خرقه پاره كرده و از داخل اوراق تمام كتابها "هوهو" سرگرفته و خانه را گرفته روي سرش! الآن است كه تمام در و همسايه بريزند اين جا ... بيش از سهم خود جا اشغال كردهايم و خيلي فرصت نيست. نقد مفصل "فرزند خاك"و "آن مرد آمد" بماند براي مجالي ديگر. "فرزند خاك" فيلم بسيار خوب و از معدود كارهاي مقدسانه سالهاي اخير سينماي جنگ بود. اما بنا بر دلايلي، ضمن قبول اين امتياز و بوسهي ادب نثار كردن به دست و بازوي عوامل فيلم، براي انتخاب چنين سوژهاي و جرئت و شهامتي كه اين روزها روزبهروز كميابتر ميشود ... شديداً به نحوهي پرداخت و ارائهي سوژه و داستان اعتراض دارم. حالا جاي بسي خوشبختيست كه "آن مرد آمد" سوژه و داستان نداشت يا اگر داشت خودش را آفتابي نكرد ... كه ما به آن هم اعتراض كنيم! داستان خيلي مغشوشي بود كه شايد به قول پير روشن ضمير، بايد مدتي روزهي سكوت بگيريم و دوباره سكانس به سكانسش را در حافظهي نه چندان منظممان مرور كنيم و در فرصتي ديگر عرايضي داشته باشيم. (نه اين كه تمام عوامل فيلم و سينماي ايران و مخاطبانش چشم به دهان ما دوختهاند و اگر ابراز نظر نكنيم دلخور مي شوند؟!!) به گمانم ميماند فقط "جعبهي موسيقي" كه اسمش را تا ساعاتي قبل فراموش كرده بوديم. اما يادمان نرفته و نميرود كه اين فيلم نميتوانست و نبايد براي گروه سني كودك و نوجوان باشد. گرچه هنرپيشهي نقش اول و دوستانش، آدم را به اشتباه ميانداخت. (حدوداً دوازده ساله بودند ـ بيشتر يا كمتر) تمام اين آتشها از گور معناگرايي بلند ميشود و فكر نميكنم با اين اوضاع تا چند سال ديگر پشمي به كلاه "ترس از مرگ" در بين مردم باقي بماند!
"رامبد جوان" كه حالت چشمها و نوع حركات و رفتارش جان ميدهد براي بازي كردن در نقش يك جن بو داده يا بچه جني كه در سرداب حمام لطفعلي خان گمشده(!) نقش فرشتهاي را بازي ميكرد كه از همكاران حضرت ملك الموت(ع) بود و وظيفه داشت مردم را براي مرگ آماده كند ... و اين اولين تپق مليح فيلمنامه بود، عليرغم استفاده قدم به قدم كارگردان از يك كارشناس مذهبي و روحاني كار كشته و آگاه و محدث.(بنا بر ادعا و تأكيد خودش در جلسهي نقد مطبوعاتي) چراكه بچههاي غير بالغ (نه فقط بلوغ جنسي) به هيچ وجه از مرگ حقيقي نميترسند و نيازي به چنين فرشتههايي ندارد. نوزاد تا چهل روز فرشتهها را ميبيند (و بعضيها ميتوانند به صورت مبهم اين موضوع را به خاطر بياورند) و بعد از آن نميبيند و فراموش ميكند. يعني لحظهي مرگ فوراً همه چيز را به ياد ميآورد. جان دادن او اصلاً سخت نيست و چانه نميزند و مقاومت نميكند، برعكس آدم بزرگها! (سختي جان دادن هيچ ربطي به مريضي و دردهاي جسماني ميت ـ قبل از آخرين دم ـ ندارد. درد و سختي تازه در آن دم واپسين شروع ميشود! ... شما هم اگر قبض تلفنتان گم ميشد، يا هر دو ماه به ضامن بانكيتان ـ كه از اقوام همسرتان هم باشد! ـ زنگ ميزدند و هشدار ميدادند، لابد تجربه داشتيد و بي حساب حرف نميزديد!) الغرض، اصلاً لازم نيست بچهي نابالغ متوجه شود كه دارد جان ميدهد! ميگويند، بيا اين سيب، يا شكلاتي، چيزي، را بگير و بخور! يك قدم برميدارد ... و در آن دنياست ... پدرجان! شما مطمئني كه اين جوريست؟ بنده به هواي شما دارم اين طور راحت و دقيق و با صراحت چنين اوضاعي را تشريح ميكنم، فردا شر نشود؟! اصلاً ديگر كاغذ نداريم و اين نصفه شبي مغازهاي باز نيست. لوازمالتحرير فروشي و كتابخانهي شبانه روزي هم نداريم. بياييد اين چند جمله آخر را خودتان بنويسيد! فقط انشاء و سياقش جوري باشد كه مخاطب امروز پس نزند! ميدانيد، دورهي ما دوره زمانهي آدم هاي بيحوصله است. بايد كمي شل و ولتر نوشت. نه، خيالتان راحت باشد! به ويراستار ميگويم هر چه و هر چقدر را كه حذف كرد، با اين چند خط شما كاري نداشته باشد. بسم الله.
آهاي ضمير! ... ضميرك من! ... دربه در شده! كجا رفتي؟ هيچي ... هيچي ... قبض تلفن ... آره خوابم برده بود ... اين قبض تلفن لعنتي را كجا گذاشتهاي؟ ... آب نميخورم ... يك خورده نفت بده! ... نفت ... قبض ... قبض تلفن ... تمرين فيلمنامه نويسي ... لايههاي پنهان ... نقطه عطف مهم است ... قبض و بسط تلفن ... تو هر وقت تلفن ميزني يك ساعت قرائت چي ميكني؟ ... من حالم خوب است ... نترس ضميرك من! ... ببينم! كجا بود؟ ... اين دو بيت را چه كسي روي قبض تلفن نوشته؟ ... نوشته عالم همه پيغام وصال است، اگر تو/ وقتي كه دلت زنگ زد اشغال نباشي / چون شمع زباده شعله پر خلق مسوزان!/ ميخواهي اگر وقت سحر لال نباشي/ ... اين را زودتر ميگفتي! ميداني چقدر بال و پر كز داديم و تا كي بايد لال بمانيم !!)
|