راه شماره 1 : بشارت پيروزي
گسسته از سرشت و سرنوشت
يادداشتهايي در حاشيه جشنواره 62 فيلم فجر
يوسفعلي ميرشکاک
بايد قبول كنيم كه سينماي جهان سوم و در متن اين تقدير جهان سومي، سينماي ايران عرصه آزمون و خطاست و فيلمسازان ما بايد آن قدر بدوزند و پاره كنند تا عاقبت خياطي ياد بگيرند. البته ظاهراً به نظر ميرسد كه نبايد كار را اين همه سهل و ساده گرفت و اسبي كه چهل سالگي يورتمه ياد بگيرد به درد ميدان قيامت ميخورد. اما حقيقت مطلب از اين قرار است كه سينما «نمود» مدرنيته است و از آن جا كه ما در تمام عرصهها با مدرنيته و لوازم و توابع آن دست به گريبانيم و نميتوانيم تكليف خود را با آن يك سره كنيم، در ساحت سينما نيز نميتوانيم از تقدير جهان سومي خويش گامي فراتر بگذاريم. سينما لغزاننده نفوس و عقول است و ما هر چند به ظاهر «بود» سينما، يا بهتر بگويم «تقدير تكنولوژيك» را پذيرفتهايم، اما نميخواهيم در نفس و عقل ما تصرف تام و تمام داشته باشد. البته محال است كه سينما با اين استنكاف كنار بيايد. سينما حد و مرز نميشناسد و تابع هيچ «عهد»ي نيست. اما آنان كه «جهد» ميكنند عليرغم سيطره تقدير تكنولوژيك هم خود اهل حفظ حدود باشند و هم سينما را در دايره «حد و عهد» نگه دارند، غالباً گرفتار «تشبه به فرشته»اند و از نيروي محال (ابسورد ) بي خبرند. كسي كه در پرتو «عهد با حق تعالي» است و به «حدود» نيز در پرتو اين عهد مينگرد، ميداند كه سينما براي رخنه در عهد «زمره ايمان» پديد نيامده است و مردماني كه مغلوب تصرف نفساني و عقلاني سينما و ديگر رسانههاي ديداري ميشوند، عهدي نداشتهاند كه سينما آن را گسسته باشد. بلكه سينما، بيعهدي آنان را به يادشان ميآورد و آنها را از «زمره ايمان» جدا ميكند.
آراستن سينما به ادب شرعي همان قدر محال است كه دور نگه داشتن مرگ با پناه بردن به نقطهاي دور دست. سال به سال تنازع سينما و ادب شرعي بيشتر نمود پيدا ميكند و جشنواره فجر هر بار بيش از پيش اين گيرودار را نشان ميدهد. كساني كه در ساحت «تشبه به فرشته»اند، سينمايي آراسته و پيراسته و مهذب و منزه ميطلبند و صورت غالب كه در ساحت «تشبه به ديو» يا «تشبه به حيوان»اند، سينماي وطني را در سنجه سينماي جهاني مينهند اما از حيث رويكرد و لاغير. و هر دو فريق غافلند كه سينماي ماهر چه باشد اولاً مغلوب تقدير جهان سومي- آن هم از نوع خاورميانهاي- است. ثانياً جز لاك پشتوار خزيدن چارهاي ندارد. ثالثاً پرواي تشبه به فرشته يا تشبه به ديو در چنين سينمايي صورت نميبندد، چرا كه اين سينما خود هنوز فاقد صورت است و لاجرم در حاشيه نفس و عقل جمعي، و ناتوان از تصرف. سينماي پس از انقلاب مگر چقدر از سينماي سلف خويش فاصله گرفته است كه بتواند در نفوس و عقول تصرف داشته باشد؟ مخالفان و موافقان چنين سينمايي، باسوداهاي خود مخالفت و موافقت ميكنند. اين سينما ممكن دغدغه خاطر اهالي آن يعني كارگردانها و سناريستها و بازيگران و فيلمبرداران و ... باشد، اما «نياز» آنها نيست، تا چه رسد به اين كه «نياز» عموم مردم اين سرزمين باشد. بيگمان «بشر امروز» در هر كجاي جهان باشد به سينما نيازمند است، اما اين نياز را سينماي ما يا سينماي ديگر كشورهايي كه مغلوب تقدير جهان سومياند، برطرف نميكند. زيرا سينماي جهان سوم خود سراپا نياز است و اگر گاهي درخششي پيدا ميكند، به سبب طرح نيازمندي انسان جهان سوم به «آزادي» يا «عدالت» يا «امنيت» و از اين قبيل است. «بشر امروز» خواه ايراني باشد، خواه عرب، خواه اروپايي، خواه افريقايي، هر گاه زير بار «تقدير تكنولوژيك» خم ميشود و به ستوه ميآيد به «نمود» اين تقدير، يعني «سينماي تكنولوژيك» پناه ميبرد، سينمايي كه چنان نفس و عقل را متصرف ميشود كه تماشاگر در برابر آن وجود خود را نيز فراموش ميكند.
سينماي ما نمود سرشت و سرنوشت تقويمي يا تاريخي ما نيست، در حاشيه زندگي ما سالي يك بار جلوهاي ميكند و گاهي در جشنوارههاي اروپا خودي مينمايد آن هم به شرط اين كه ما را چنان نشان داده باشد كه اروپاييها ميپسندند. چگونه؟ عقب مانده، بدوي، بومي، لخت و سست و بي حال، بي بهره از امكانات اوليه زندگي مدرن، گرفتار به دست آوردن يك لقمه نان، پناه جسته در حصار فراموشي و دلسپرده به رؤياهاي از دست رفتهاي كه در صنايع دستي (قالي، گليم، گبه، خاتم كاري، ميناكاري و ...) نقشي از آنها باقي مانده است. چرا اروپا ما (وديگر كشورهاي جهان سوم) را چنين ميپسندد؟ براي اين كه وضعيت ما توجيه كننده عقب ماندن اروپا از امريكاست. هر اندازه سينماي وطني بتواند فاصلهاي را كه ما از اروپا داريم با اغراق بيشتري نشان بدهد، اروپايي خرسندي خاطر بيشتري كسب ميكند. زيرا همين كه ما را در قياس با خود بيچاره و درمانده ميبيند، براي رضايت دادن او به جايگاهي كه در متن مدرنيته و پست مدرنيته دارد، بسنده است. درست همچون برنده مدال نقره كه هر چند با حسرت به برنده مدال طلا مينگرد، اما خوشحال است كه برتر از برنده مدال برنزست و خوشحالتر،
از اين كه در دايره قدرت و قهرماني قرار دارد و حذف نشده است. اروپا سالهاست كه با نظر به جهان سوم و نگريستن در آينه عقبماندگي كشورهاي توسعه نيافته، آلام خود را تخفيف ميدهد و ناتواني خود را در برابر امريكا، با نمايش توانمندي و رفاه خود در برابر آسيا و افريقا توجيه ميكند. سينماي جهان سوم بايد در جشنوارههاي اروپا همانگونه جلوهگر شود كه دولتهاي جهان سوم در برابر قدرتهاي اروپايي جلوه ميكنند، عقب مانده و ناتوان، و تسليم در برابر شرايط سياسي و اقتصادي اروپا، والاّ محكوم به مقابله با امريكا خواهد بود.
آيا گردانندگان جشنوارههاي اروپايي نميدانند كه آن چه از سينماي ما برگزيده و به فلان و بهمان جايزه مفتخر كردهاند، نه تنها از طرف مردم مورد هيچ استقبالي قرار نميگيرد، بلكه صورت غالب و علاقهمندان حرفهاي سينما نيز آن را قابل اعتنا نميدانند؟ چرا، اما به وظيفه خود عمل ميكند. همانگونه كه موزهها و گالريها و ديگر دواير شرق شناسي (ترجمه آثار جهان سوم و تحقيق و پژوهش در ادبيات اين كشورها و ...) چنين ميكنند. نه تنها بلكه همه مردمان كشورهاي توسعه نيافته همراه با دولتها و حكومتهايشان، بايد در نسبت با اروپا، جايگاه خود را در جهان مدرن پيدا كنند. پريدن از فراز ورطه مدرنيته و مظهر آن (اروپا) و رسيدن به پست مدرنيته و پيوستن به امريكا (خواه به توافق خواه به تقابل) سودايي است كه جهان سوم بايد از آن پرهيز كند. هم در اقتصاد هم در صنعت، هم در سينما، هم در ادبيات، هم در اخذ آداب و عادات اخلاقي و اجتماعي، كشورهاي جهان سوم بايد قواعد نظم نوين جهاني را مراعات كنند و پشت سر اروپا – با رعايت فاصله- به حركت درآمده و به كسب «هويت مدرن» بپردازند. و حتي از طرح مسائل مربوط به پست مدرنيسم خودداري كنند. بيهوده نيست كه بسياري از روشنفكران وطني (پيروان نهضت ترجمه) ميگويند ما كه هنوز وارد مرحله مدرنيته نشدهايم، پرسش از پست مدرنيسم به چه كارمان ميآيد؟
اگر سينماي ايران را در 29 سال اخير مورد تأمل قرار دهيم، خواهيم ديد كه عليرغم گسستگي، سه وجه عمده دارد. الف: فيلمهايي كه با تمناي شركت در جشنوارههاي اروپايي ساخته ميشوند. ب: فيلمهايي كه جز كسب درآمد (گيشه) غايتي نميشناسد. ج: فيلمهايي كه به تمناي ايجاد نسبت ميان دين و سينما ساخته ميشوند. اين سه وجه مدام در يكديگر ادغام شده و در عين حال از يكديگر سربرميآورند مگر در برخي موارد استثنايي. اغلب فيلمسازاني كه تمناي مطرح شدن در جشنوارههاي اروپايي دارند، يا پس از موفقيت يا بر اثر ناديده گرفته شدن، به سينماي متعارف و بازاري رو ميآورند. برخي مدعيان سينماي ديني هم پيش از موفقيت، يا به گيشه رو ميكنند يا از گريبان شبه روشنفكري سر برآورده و رو به جشنوارههاي اروپايي قامت ميبندند. بعضي سينماگران موفق در عرصه گيشه نيز گاهي به يكي از دو وجه ديگر، رو ميآورند. مسلماً نميشود هيچ يك از سينماگران را مجاب كرد كه دگرگوني نپذيرد و راهي را كه آغاز كرده است به پايان برساند. چرا؟ براي اين كه در عرصههاي ديگر نيز ما با همين دگرگوني مواجهيم و هيچ راهي در سياست و اقتصاد و فرهنگ به پايان نميرسد، بلكه مدام راهي نو در پيش گرفته ميشود و پس از يكي دو سال متروك ميماند. اگر ژرف تأمل كنيم خواهيم ديد كه گسستگي در سينماي ما نتيجه گسستگي در ديگر ساحات وجود فردي و جمعي ماست. بيگمان خواننده متأمل اكنون برآشفته است و از خود ميپرسد مراد فلاني (بنده) از گسستگي چيست كه آن را مدام تكرار ميكند. ميدانيم كه پيوستگي، شكل قابل شناسايي است در ظاهر و صفت (ويژگي) قابل فهم در باطن. فيالمثل معماري سنتي ما يا معماري سنتي اروپا، هر دو پيوستهاند و چه در عكس، چه در فيلم، چه در نقاشي، چه در گرافيك، قابل شناسايياند. نمونه ديگر شعر قديم فارسي است، كه حتي پس از ترجمه شدن به زبانهاي ديگر، ويژگيهاي خود را نشان ميدهد (مثلاً شعر حافظ، مولوي، سعدي، خيام و ...) هر چند كه شكل ظاهري خود را در ترجمه از دست داده باشد، يا شعر اروپايي كه حتي اگر ترجمهاي منظوم از آن ارائه شود، به سبب ويژگيهاي ذهني و معنايي، از شعر فارسي متمايز است (مثلاً كارگر و كارفرماي ايرج ميرزا و اغلب قطعات ابوالقاسم لاهوتي و ...). ادوار مختلف معماري، نقاشي، خوشنويسي، ادبيات، موسيقي و ديگر هنرها در تمام جهان، با شكل و ويژگي خاص خويش، شناخته ميشوند؛ آيا ممكن است سينما از اين دايره بيرون باشد؟ مسلماً خير! سينماي «نئورئاليسم» ايتاليا هم در تاريخ سينما جايگاه خاص خود را دارد و هم به محض مواجهه تماشاگر، شكل و ويژگي خود را آشكار ميكند. چنين است سينماي اكسپرسيونيستي آلمان و «موج نو» در فرانسه و دورههاي مختلف سينماي هاليوود. سينماي پيوسته (يا صورتمند) هم سرشت فردي فيلمساز را نشان ميدهد و هم سرشت تاريخي و تقويمي جامعه فيلمساز را و هم سرشت تمدني را كه فيلمساز به آن متعلق و متمدن است.
در برابر سينماي پيوسته (صورتمند) سينماي گسسته قرار دارد و سينماي ما عليرغم بسياري از فيلمهاي قابل اعتنا (پيش و پس از انقلاب) فاقد پيوستگي است، چرا؟ براي اين كه ما از حيث نفساني و عقلاني در برابر تمدن تكنولوژيك مغلوب واقع شدهايم. اما علي رغم كنشپذيري از اغلب وجوه خرد و كلان تقدير تكنيكي، با اين تقدير چندان سازگاري نداريم. بي تعارف بگويم كه حتي ايرانيان ساكن اروپا و امريكا در كنه ذات خويش، خود را برتر از اهل غرب ميشمرند، اما نميدانند اين خود برترانگاري ناشي از چيست، به همين دليل يا به تاريخ كهن سرزمين خود ميبالند يا به شعر شاعران و عارفان بزرگ متمسك ميشوند يا لاف ميزنند كه مشرق زمين به ويژه خاورميانه و قلب آن (ايران) گهواره تمدن بشري بوده است و ... اما آن دمدمهاي كه نهفته از خرد و روان انسان ايراني، در وي ميدمد كه تو برتر از امريكايي و اروپايي هستي، نه ربطي به نژاد آريايي دارد و نه دخلي به كورش و داريوش، نه نسبتي با حافظ و مولوي و حلاج و ... ، آن دمدمه نهفته و نيرومند در اوج قدرت و سطوت مدرنيته سر برآورد و نه تنها به انقلاب ايران منجر شد، بلكه جهان را لرزاند، اما چون از دسترس فهم دور بود، انسان ايراني نتوانست از آن در اقتصاد و سياست و تفكر و هنر و ادبيات و سينما، بهرهمند شود. لاجرم رفتهرفته گسستگي بار ديگر سر برآورد و هر آن چه نفي شده بود، اندكاندك اثبات شد بيآن كه «دمدمه پنهان» نيروي خود را از دست داده باشد. خود برتر انگاري انسان ايراني – عليرغم استغراق در گسستگي – ناشي از اين دمدمه است و اين دمدمه، نتيجه عهدي است كه حقيقت خود را به معناي تام و تمام كلمه جز در هنگام آزمون بزرگ و ظهور حضرت بقيةالله لاعظم روحيلهالفدا آشكار نخواهد كرد. سر ناسازگاري ما با تقدير تكنولوژيك در همين «عهد» است كه به گواهي ثقلين با «الست بربكم، قالوا بلي» آغاز شده و با «اذاالقبور بعثرت» آزمون ميشود و با «الامر يومئذٍلله» به فرجامين مرحله خود ميرسد.
در تمام طول سالهاي پيش از انقلاب، تنازع ميان عهد و بدعهدي، به صورتهاي گوناگون خود را نشان داده است، اكنون به مرحلهاي رسيدهايم كه بدعهدي و بيعهدي با يكديگر دست و گريبان شده و در ورطه گسستگي، به زورآزمايي مشغولند. «زمره عهد» جز در برخي ساحات نه حضوري دارند و نه جلوهاي. به ويژه در سينما كه عرصه كشاكش ميان بدعهدي و بيعهدي است. هرگاه بدعهدي و بيعهدي به جان يكديگر بيفتند، گسستگي رسوخ پيدا ميكند و از حيث دنيوي كارها يك رويه ميشود. هنگامي كه بر اثر رسوخ گسستگي، كارها يك رويه شد، سياست به تنهايي كاري از پيش نميبرد و نياز به سينما (سينما مي گويم و رسانههاي ديداري مراد ميكنم) شدت ميگيرد. سينما در نسبتي كه با تقدير تكنولوژيك دارد، تكلف و تكليف نميپذيرد و در هنگام «رسوخ گسستگي»، اگر سينما را با تكلف طلب كنند، ناچار خواهند شد كه نازلترين و متدانيترين وجه آن را بپذيرند و به تصرف غولآسا و فراگير «سينماي پيوسته» تسليم شوند. نشانههاي تسليم در برابر سينماي پيوسته كه به معناي قبول تصرف تكنيك و گردن نهادن به «كنشپذيري» است، هم در فيلمهاي جشنواره فجر استوار است و هم در فيلمهايي كه فيالمثل در ايام تعطيلات نوروزي از شبكههاي تلويزيوني پخش ميشوند. كشاكش بدعهدي و بيعهدي، موجب رونق كليشهها در سينما خواهد شد و حتي كار به آن جا خواهد كشيد كه سينماگران به جعل تاريخ، جعل حماسه، جعل اسطورههاي دروغين،تحريف استورههاي راستين، اهانت به اسوهها (العياذ بالله من قضاءالسوء)غريزهگرايي تحت عنوان طرح مشكلات خانوادگي، رو كنند، بيآن كه از كسي پروايي داشته باشند. در بسياري از فيلمهاي امسال نتايج اين بي پروايي كاملاً مشهود بود، دوستان ميگويند: « تو چند سال در جشنواره حضور نداشتهاي والاّ تعجب نميكردي! خيلي وقت است كه سينماي ما چنين حال و هوايي پيدا كرده و ...» اما من متعجب نشدهام، حتي در زمان سيدناالشهيد رضوان الله عليه ميدانستيم كه سينماي گسسته به چنين فرجامي خواهد رسيد. يكي از دوستان ميگويد: «وقتي در مبال بسته باشد، خلايق خودشان را در راهرو خلاص ميكنند» و من كه ديگر قصد بحث با هيچ كسي را ندارم و اغلب اين مصرع بيدل را به خود يادآور ميشوم كه ميفرمايد: «زن شوهر مردي كه كند همچو زنان بحث»، بنابراين چيزي نميگويم، اما ميانديشم: در مبال به روي هر كه بسته باشد به روي اهالي محترم سينما باز است، پس چرا در راهرو هم تغوط ميكنند؟ چرا عليرغم سوءهاضمه اروتيك، جز به «لي بيدو» آن هم ناقص و ابتر، نميپردازند؟ مگر نه اين كه لي بيدو مركب از دو وجه «اروس» و «تاناتوس» است؟ چرا جز به وجه اول، آن هم فارغ از هرگونه تصعيد هنري و عاطفي و فكري نميانديشند؟ بيگمان طرح «نسبت با غرايز» در سينماي همه كشورها معمول است. اما سخن در اين است كه آيا «نسبت با غرايز» نبايد هنرمندانه و متفكرانه مطرح شود؟ يكي از وجوه تمايز هنر مدرن از هنر ما قبل مدرن، طرح هنرمندانه و پرسشگرانه نسبت انسان با غرايز است. چگونه كارگردان سينماي گسسته، به خود جرئت ميدهد كه تمام حوائج و غرايز انسان ايراني را به غريزه جنسي تقليل داده و آن را فارغ از هرگونه درد و دردمندي و اخلاق و مرگ آگاهي مطرح كند؟ قصد نفي اين يا آن سينماگر را ندارم، بلكه با طرح اين پرسشها ميخواهم به عوارض گيرودار بدعهدي و بيعهدي اشاره كنم. خوب ميدانم كه هنر شأن نفس انساني در نسبت با حضرت روح القدس عليهالسلام است و توقع ندارم كه «اولئك كالانعام بل هم اضل» «نسبت با غرايز» را هنرمندانه مطرح كنند. اينگونه پرسشها اگر هيچ سودي نداشته باشند، كمترين فايده طرح آنها، برانگيختن مخاطب به تأمل و تعمق پيرامون ربط حوائج و غرايز انسان با ديگر وجوه وجود اوست، ورنه سينماي گسسته جز طرح بدعهدي و بيعهدي تقدير ديگري ندارد. حوالت هنرهاي جديد در جهان سوم، تنيدن در همين دو وجه است، بيآن كه سينماگر يا هنرمند ديگر، نسبت به اين دو وجه خودآگاهي داشته باشد.
و اما مصاديق، يعني فيلمهايي كه من بنده از جشنواره ديدم اينهاست، «آتش سبز» و «خواب زمستاني» و «انتهاي زمين» و «حس پنهان» و «هميشه پاي يك زن در ميان است» و «جعبه موسيقي» و «پرچمهاي قلعه كاوه» و «تنها دو بار زندگي ميكنيم» و «هامون و دريا» و «به همين سادگي» و «محيا» و «كنعان» و «چراغي در مه» و «آواز گنجشكها» و «نشاني» و بالاخره «سبز كوچك» و متأسفانه اسم اغلب اين فيلمها را از روي يادداشت نقل ميكنم. زيرا آن قدر از تصرف در ذهن و ضمير بي بهرهاند كه نام آنها هم كه در خاطر نميماند. و فيلمي كه نام آن در ضمير مخاطب باقي نماند، بيگمان در دايره تفكر مخاطب هيچ تأثيري -حتي در حد قلقلك ذهني- بر جاي نميگذارد. و شگفتا! اكنون هم نام فيلمها را مرور ميكنم، چيزي به خاطر نميآورم. آيا «تفكر تجريدي» حافظه مرا نسبت به فيلمهاي سينماگران معاصر، كور كرده است؟ پس چرا «انتهاي زمين» را فراموش نكردهام؟ يا حتي فيلم «كمال تبريزي» را كه عليرغم كمدي بودن، توانست مرا مجاب كند، يا «پرچمهاي قلعه كاوه» را يا «تنها دو بار زندگي ميكنيم» را؟ من به اين كه چه كسي جايزه ميگيرد يا نميگيرد كار ندارم. فيلم بايد در مخاطب تأثير و تصرف داشته باشد، حتي اگر همچون «پرچمهاي قلعه كاوه» تصرف آن با مخالفت عقل و نفس مخاطب روبهرو شود. بيآن كه كاري به اين فيلم يا كارگردان آن داشته باشم ميگويم كه ما گرفتار ماندگان در برزخ ميان سنت و تجدد، هر گاه از آينده هراسان ميشويم، به گذشته پناه ميبريم. آن گاه در اين «گذشته» دست برده و آن را حتي اگر سراپا شكست و خواري تاريخي باشد، در عالم وهم، چنان به دلخواه دگرگون ميكنيم كه ... كه؟! به راستي كه چه؟ آيا اگر به خود دروغ بگوييم، از عهده رسوخ در حوالت آينده خود برخواهيم آمد؟ البته از اين كه «نوري زاد» بالاخره توانسته است بخش مهمي از زبان سينما را فرابگيرد، خوشحالم و اميدوارم كه در آينده درخشش بيشتري پيدا كند. اما اگر بخواهد به جرح و تعديل تاريخ گذشته بپردازد و از وقايع و حقايق، به اوهام پناه ببرد، خشت بر آب خواهد زد. «وضعيت تراژيك» ما اقتضا ميكند كه به جاي گريختن به اوهام و تنيدن در خودفريبي، واقع بيني پيشه كنيم. بسياري از هنرمندان جهان سوم گواهان در غلتيدن به وادي «نيست انگاري»اند، چراكه مأمن خود را در بازسازي موهوم گذشته پيدا كردهاند، اما پس از چند سال دريافتهاند كه اين گريز به گذشته، بئسلبدل «استغراق در تجدد» است و آنگاه يا با هياهوي بسيار و جلوه فروشي، يا بي سر و صدا و آرام، به تصرف نيست انگاري در ساحت مدرنيته گردن نهادهاند. اولين نمونه اين فاجعه هنري «صادق هدايت» و واپسين نمونه آن «محسن مخملباف» است. كدام يك بي استعداد بودند؟ هيچ يك. هر دو از حساسيت شديد عاطفي، عدالت خواهي، مردم گرايي و جوهره هنري برخوردار و ... اما فاقد شناخت تاريخي درست بودند و بي خبر از حوالت كشورهاي توسعه نيافته و تقدير فرد و جمع در اينگونه جوامع. اميد كه «نوري زاد» مراقب ورطه نيست انگاري باشد، وگرنه بيرحمي هنر (به ويژه سينما) حد و مرز نميشناسد و لغزانندگي هنر هفتم به اندازه عظمت آن است.
اگر در فيلم نوري زاد، مقدمات «آركائيسم» (باستانگرايي، گذشتهگراي) تقريباً فراهمند، در «كنعان» از اين مقدمات هيچ خبري نيست و خانمي كه هم ميخواهد «جنين» خود را سقط كند و هم طلاق بگيرد و به امريكا (يا اروپا؟ به خاطرم نمانده است) برود و ادامه تحصيل بدهد، با بستن تكهاي از مانتوي پاره خود به شاخه درختي در جنگلهاي شمال، «تجديد عهد» ميكند در حالي كه به اعتراف خودش نميداند با چه كسي تجديد عهد كرده است. شايد با خود، شايد هم با همان مهندس بساز و بفروشي كه از او متنفر است. در فيلم «تنها دو بار زندگي ميكنيم» آركائيسم به غايت ميرسد و مردي كه ظاهراً مرده است، با خانمي آشنا ميشود كه دست كمي از «دختر شاه پريان» ندارد. «هامون و دريا» نيز از همين قماش است و «سبز كوچك» نيز و ... چرا؟ اين گريز به وهم، گريز به «گذشته»، گريز به «خرافه»، گريز به پهلوان بازي دروغين (آن هم از نوع شاخدار و شبه هاليوودي) گريز به افسانههاي پريان، و گريز به سمبليسم مذهبي، نشانه چيست؟ نشانه به ستوه آمدن از برزخ ميان سنت و مدرنيته، برزخي كه به پايان نميرسد، و مواجهه مستقيم با آن باعث بلاتكليفي و سردرگمي است. آن ديگري به افسانه مشتاق عليشاه كرماني و لطفعلي خان زند پناه ميبرد و كور شدن مردم را به دست سپاه آقامحمدخان قاجار، با وهم زنده شدن مردگان در پناه اوراد و عزايم افسانهاي درهم ميآميزد. چرا؟ براي اين كه در بزرخ ميان سنت و مدرنيته، نه حرفي ميتوان زد، نه به سوژهاي ميتوان دست پيدا كرد كه فارغ از ابتذال قابل طرح باشد. اما سنت، وهم و افسانه و گزاف و خرافه نيست، همانگونه كه مدرنيته فقط «لي بيدو» - آن هم منحصر به اروس- نيست.
چرا سينماگر ايراني حتي وقتي به گذشته پناه ميبرد، سنت را نيز محفوف به «اروس» ميبيند و ناخواسته «مدرنيته موهوم» خود را به گذشته نيز تسري ميدهد؟ براي اين كه از تقدير خود گريزان است و نميداند كه انسان هرگاه از تقدير خود بگريزد، ناخواسته با آن گيرودار بيشتري پيدا ميكند و اين گيرودار در هنر و به ويژه سينما با شدت بيشتري بروز و ظهور پيدا ميكند. سينماگر ايراني، حتي اگر بخواهد يكي از فرشتههاي «موكل مرگ» را نشان بدهد او را به صورت يك گانگستر با اتومبيل شيك و باراني سفيد و موبايل و دستكش سياه، مجسم ميكند. جانباز را با اتومبيل شش در به آن دنيا ميفرستد. و بهشتش، با پارك جنگلي در پاييز، هيچ تفاوتي ندارد. نگوييم راه ديگري در سينما براي نشان دادن اينگونه، مسائل نيست. سينماگر ما به اينگونه مسائل اعتقاد بنيادين ندارد. بر سطح ميلغزد و لاجرم همه چيز را در «سطحيت» فرو ميبرد. فقط كارگردان «جعبه موسيقي» گرفتار سطحيت نيست. كارگردان «سبز كوچك» نيز در همين سطحيت دست و پا ميزند. وگرنه با «هندوانه» آن همه تعليق كاذب ايجاد نميكرد و راه ديگري براي ايجاد تناسب با نيمه شعبان مييافت. مردي كه به همه عمر ستم پذير بوده، چگونه ستيز كودكانه فرزند خود را سرمشق پشت كردن به بهره كشان قرار داده و يك شبه متحول ميشود؟ نشان دادن رياكاري و اسراف و تبذير مدعيان دروغين قائم آل محمد(ص) در اعياد مذهبي (به ويژه نيمه شعبان) به تنهايي قابل تحسين است. اما نه با داستاني از اين دست كه آن را جز ساده لوحان باور نميكنند. البته اين نكته را بايد اعتراف كنم كه كارگردان «سبز کوچک» سينماگر قابلي است، اما پناه بردن به سمبليسم عاميانه (كت و شلوار سفيد، نام قهرمان فيلم محمد و از اين قبيل) كه بيگمان مشكل فيلمنامه است، مانع فرا رفتن او شده و فيلم او را محصولي درخور سليقه و درك دست اندركاران تهيه آن از آب درآورده است.
«هميشه پاي يك زن درميان است» سرگرم كننده بوده و ... و ديگر چه؟ كمال تبريزي ميتواند سر تماشاگر را گرم كند و همين كافي است. من نشنيدهام كه اين بزرگوار، هيچ گاه ادعاي روشنفكري (اعم از لائيك يا ديني) داشته باشد يا بخواهد سينماي وطني را متحول كند. البته طعن و طنز و تمسخري كه در آثار كمال تبريزي وجود دارد، هم برنده است و هم تسكين دهنده خلايق.
«چراغي در مه» فيلمي بود براي جشنوارههاي از ما بهتران. اگر خوششان بيايد و جايزهاي بدهند، سر مطبوعات سينمايي ما مدتي گرم خواهد شد. تا دلتان بخواهد اين فيلم «پريميتيف» است و اگر كيف تماشاگر اروپايي كوك باشد ميتواند از اين همه كندي و رخوت و پرت افتاده بودن كشوري كه بر سر توليد انرژي هستهاي با جهان غرب درگير شده، حسابي لذت ببرد.
«به همين سادگي» همچون بسياري ديگر از فيلمهاي امسال به ماجراي متزلزل بودن اساس خانواده ميپردازد، اما با چشم اندازي ديگر. از متن ماجرا- مشكل اصلي زن و مرد- پرهيز ميكند و در حاشيه ميماند تا بتواند تقدير اجتماعي بخشي از زنان جامعه ما را نشان بدهد و از اين حيث موفق است. اما چرا اين همه از متن به حاشيه گريختن؟ و چرا اين همه از «سينما» - رخنه در قلب حوادث اجتماعي- پرهيز كردن؟ جشنوارهاي قرار است ...؟ نميدانم، شايد! پاي عباس كيا رستمي به دنياي ميركريمي هم باز شده است و هيچ اشكالي ندارد. وقتي نميشود به «تنزيه» پناه برد و «نيست انگاري» را زير پاي خود ديد، هر چه زودتر به نيست انگاري رو كنيم، صدمه كمتري به خود و جامعه خود زدهايم.
فيلم ديگري هم بود كه گويا مؤسسهاي با عنوان «شهيد آويني» آن را ساخته بود و طبق معمول هيچ مضموني جز «لي بيدو» در آن مطرح نبود، منتها قدري سر به سر اعتقادات و آداب و رسوم هم مسلكهاي سيدنا الشهيد گذاشته بود. كه به امثال بنده هيچ دخل و ربطي ندارد. آن متفكر متعهد دردمند ميفرمود «آخرين دوران رنج هنوز فرا نرسيده است.» بگذاريم در طليعه اين دوران، هر كس ميتواند هر فيلمي كه دلش ميخواهد بسازد. «نيست انگاري» در كمين همه، به ويژه سينماگران مدعي است و دير يا زود نتيجه فرود آمدن تيغ بيدريغ آن را خواهيم ديد. «نيست انگاري» در كنه ذات خود وظيفه دارد كساني را كه براي اثبات نفس، «امر مقدس» را پيش پا افتاده جلوه ميدهند، مكافات كند و از سر راه بردارد.
و اما فيلمي كه من آن را بازگو كننده «حوالت جهان سومي» ديدم «انتهاي زمين» از ابوالفضل صفاري بود. اين فيلم تهي از ضعف و نارسايي نيست، با اين وجود از حيث توانمندي كارگردان براي افشاي غايت «حوالت جهان سومي» بهترين فيلم بعد از انقلاب است، به شدت درخشان و گستاخ و مالامال از اشارات گوناگون به تقدير فردي و جمعي انسان آسيايي و حتي افريقايي و امريكاي لاتيني. البته پرگويي داشت و خالي از پر مدعايي هم نبود، اما نشان ميداد كه كارگردان هم سينما را ميشناسد و هم اهل تفكر است و هم با خود و ديگران تعارف ندارد. «انتهاي زمين» اولين فيلم سينمايي صفاري بود و با اصالت و غير متعارف بودن خود، باعث شد هم به جشنواره اميدوار شوم، هم به جان همه دست اندركاران آن دعا كنم. هم استوارتر از پيش در حوالت فردي و جمعي خود خيره شوم و از آينده هيچ هراسي به دل راه ندهم.
جهان و كار جهان چيست؟ عيش بي بنياد زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
و اما «آواز گنجشكها» از هر حيث نشان دهنده قابليت هاي مجيدي است. قابليتهايي كه به زودي «ته نشست» خود را آشكار ميكنند. آن گاه مجيدي بايد از خير هرگونه شترمرغ بازي بگذرد و يا بار ببرد و يا تخم بگذارد. سينما، هم اين و هم آن را برنميتابد و مجيدي را نيز همچون ديگر سينماگران ناچار خواهد كرد كه يك رويه عمل كند. البته در برزخ ماندن و از آن نگريختن و هم به سنت متعهد بودن و هم هجوم بيامان و هم جانبه مدرنيته را نشان دادن (كه در فيلم مجيدي شاهد آن بوديم) سخت هنرمندانه است و دين مدارانه، اما «سماع شترمرغ» در پايان فيلم نشان دهنده تصرف سينما در مجيدي و علامت يك رويه شدن قطعي اين بزرگوار است. تصرف سينما در سينماگر همواره خود را با تجريد و «نمادگرايي ناموجه» نشان ميدهد. مجيدي بايد بداند كه هميشه «گوجه سبز»هاي حرام از «گوجه سبزهاي» حلال جدا نميشوند و «سينما» از «سينماگر» جداست و هرگاه شترمرغي بي دليل در پايان يك فيلم به سماع بپردازد، به زبان بيزباني ميگويد: «اگر نگران فرجام سينماگر هستيد، بدانيد كه كاري از دستتان برنميآيد، زيرا به مرحلهاي رسيده كه سخت گرفتار ستايش درخشندگي خويش است.» جز دعا كردن براي مجيدي چه كاري از دست امثال بنده برميآيد؟ مبادا گمان كنيد كه فيالمثل مجيدي در خطر است و بنده و شما نيستيم؟ درگيرودار با نيست انگاري، كساني كه در ساحت سينما هستند در خط مقدم قرار دارند و به همين دليل امكان مبتلا شدن آنها بيشتر و پاس خود داشتنشان كمتر است. مجيدي كه من او را بسيار دوست ميدارم و ميستايم، راهي براي گريز از ابتلا پيش رو دارد. اما يافتن آن راه برعهده خود اوست زيرا سينما رهنمود و پند و اندرز و موعظه و خطابه و فلسفه بافي و ... الخ نميشناسد.
و اما از حيث بازيگري، سينماي ما در حال برشدن و فراتر رفتن است، دريغا كه فقدان قاعده و بوالهوسي سينماگران وطني، نميگذارد لااقل از اين حيث در تاريخ سينماي پيوسته، شركتي داشته باشيم. بگذريم، سخت است كه آدمي در سايه مرگ نفس بكشد و در عين حال منتظر بماند تا ببيند صفاري و مجيدي، سال آينده چه خواهند كرد؟ به هر حال جشنواره بهتر و كاراتري براي اهل مطبوعات و سينماگران و دست اندركاران آرزو ميكنم و سپاس ميگويم جناب وحيد جليلي و يارانش را كه باعث شدند دوباره خود را با مقوله سينماي ايران درگير ببينم.
|