راه شماره 7 : عزه در محاصره، جهان در اشغال
ابوذر
● علي پاك
محسني پرسيد: چي شده؟
تو گفتي: خوبي؟
كجكج نگاهت كرد و خنديد: دوباره دست به يقه شديد؟
دست بردي روي ميز و با خودت گفتي كاش ميشد؛ آنوقت چنان ميزدم تخت سينهاش كه بچسبد به ديوار؛ شايد اينطوري ميشد حاليش كرد.
محسني بلند شده بود آمده بود جلوي ميزت. دستهاش را گذاشته بود روي ميز و خم شده بود طرفت. گفت: اين دفعه سرِ چي بود؟
با نوك انگشتها ضرب گرفتي روي چوب درخشان ميز و گفتي «ميز!» و با چشم اشاره كردي به تكيهگاه دستهاش. گفت: خب!
گفتي: خب كه خب؛ همين ديگه!
دستهاش را از روي ميز برداشت. راست ايستاد. نگاهش را دور چرخاند گرد اتاق و بعد راه افتاد رفت در را بست. برگشت طرفت و با فاصله ايستاد جلوي ميزت. صداش را يكهوا آهسته كرد و گفت: اين آدم تصميمش را گرفته و تو فقط داري خودت را آزار ميدي.
گفتي: من دارم كار وجدان او را انجام ميدم!
كمي زل زل نگاهت كرد و بعد با طعنه پرسيد: حالا بگو ببينيم چه كار كردي آقاي وجدان. توانستي قانعش كني؟
هنوز نتوانسته بودي از حالي كه چند دقيقهي قبل، هنگامي كه نشسته بودي روبهروش، خلاص شوي. هنوز صداش توي گوشت بود كه ميگفت: «ابوذر جان، لازمه. لازمه قربونت برم.» و تو ميگفتي: «چيزهاي لازمتر هم هست!» و او كه ديگر حوصلهاش سر رفته بود، خودكارش را ميكوبيد روي ميز و ميگفت: دِ لاكردار، اين همون لازمتره است ديگه! آخه من چه جوري حاليت كنم دهاتي؟
حاليت نميشد. جلوي چشمت ميز و مبلهاي ساق و سالم اتاقش را فرستاده بود انباري و رفته بود ميز و مبلي را خريده بود كه پولش اندازه چهار ماه حقوق همهي بچهها بود. رفته بود سفارش داده بود براي اتاقش تنديس ببر بتراشند از چوب گردو. وقتي بهش گفتي: «حالا چرا ببر؟» خنديد؛ گفت: برو فكر كن. اگه دليلي پيدا كني كه من هم خوشم بياد، ميدم جفتش را برات ميتراشن!
- آهاي، كجا رفتي باز؛ آقاي وجدان؟
نگاهت را كه ناخواسته قفل شده بود روي خودكار غلتيده روي ميز، چرخاندي طرف محسني و لبخند زدي. گفتي: سرويس جديدش را ديدي؟
گفت: ديدم!
كمي مكث كرد. تو هم همينطور نگاهش كردي و بعد گفتي: خوب بود؟
آمد جلو. دوباره خم شد روبهرويت و گفت: بدِ كه اتاقش شيك باشه؟
عصباني شدي. لحنت را محكم گرفتي و با خشمي فروخورده گفتي: مگه شركت خصوصيه؟ مگه از جيب باباش خرج ميكنه؟ پول بيتالمالِ؛ نبايد حرام اين چيزها بشه!
محسني فقط نگاهت كرد و ديگر چيزي نگفت.
دست بردي طرف خودكار و برش داشتي و رفتي به روزي كه تلفني ازت خواسته بود بيايي كمكش كني تا كارها سر و سامان بگيرد؛ تا يك نفر دلسوز، امور را پيگيري كند؛ تا يكي كه درد داشته باشد بالاي سر طرحها باشد. رفتي يك جعبه شيريني گرفتي كه «حالا چون دفعهي اول است ميروم پيشش و عيد هم هست، نميشود دست خالي باشم.»
وقتي وارد اداره شدي و سراغش را گرفتي، منشياش را نشانت دادند. رفتي سراغ خانم منشي و خودت را معرفي كردي. منشي خوشآمد گفت و بلند شد راه اتاقش را نشانت داد و همراهت راه افتاد. يكي- دو بار ازش خواستي زحمت نكشد؛ اما او گفت خواهش ميكند و وظيفهاش است. منشي، در آخرين لحظه، يك قدم جلوتر رفت و در زد و بعد دستگيره را فشرد و در را چهارطاق برايت باز كرد و خطاب به او كه تهِ اتاق نشسته بود پشت ميزش، گفت: جناب مهندس، آقاي ابوذر!
جناب مهندس با ديدن تو از جاش بلند شد. خنديد و بلند بلند گفت: «بهبه؛ عزيز دلم. بفرما!» و آمد طرفت. همان جلوي در بغلت كرد و به رسم صميميت، چند بار محكم بوسيدت. دستت را كه گرفت ببرد طرف مبلها، رو به منشي گفت: دو تا نسكافه!
منشي چشم گفت و در را كشيد. دست در دست هم رفتيد نشستيد روي مبلها و تو جبعهي شيريني را گذاشتي روي ميز. نگاهي به دور و بر اتاق انداختي و گفتي: «عجب دولتسرايي داري!» و بعد لحنت را برگرداندي به شوخي و محكم گفتي: جناب مهندس!
دوباره بلند بلند خنديد، زد روي شانههات. گفت: روزگارِ ديگه؛ چه كنيم!
نگاهت يكبار ديگر روي ميز و بعد مبلها و بعد قفسهي كتاب كه شده بود محل نمايش لوحهاي تقدير، گرداندي و باز گفتي: فكر نميكردم اتاقت اينقدر با كلاس باشه.
اينبار ديگر جدي گفته بودي و به مزاق او خوش نيامده بود. اين بود كه حرف را عوض كرد و گفت: ولي به موقع اومدي. قرارِ به مناسبت عيد بچهها جمع شوند دور هم. همينجا معرفيات ميكنم و انشاءالله از همين امروز كار را شروع ميكني!
در زدند و بعد پيرمردي خوش رو، با يك سيني كه توش فنجانهاي نسكافه بود وارد شد. پيرمرد سلام گفت و جلو آمد و فنجانها را يكي يكي از داخل سيني برداشت و گذاشت جلوي شما. تو تشكر كردي و آقاي مهندس بهش گفت: به رضايي بگو اگه براي مراسم شيريني نخريده، ديگه نخرِ.
پيرمرد نگاه مهربانش را دوخت به چشمهاي مهندس و گفت: چشم آقاي مهندس!
تق تق تق. نگاهت را از گوشهي ميز ميگيري و ميبري طرف صدا. محسني است كه همچنان با پشت بندهاي انگشتهاي اشاره و ميانياش ميكوبد روي ميز و آهنگ داده به كلماتش: كجايي، كجايي، ابوذر، ابوذر!
خنديدي و پرسيدي: يادت هست روز معارفهام؟
گفت: بگو!
گفتي: يادته وقتي شيريني پخش ميكردند گفت چون آقاي ابوذر زحمت كشيدهاند با شيريني آمدهاند، ما تصميم گرفتيم ديگر شيريني نخريم و پولش را بديم به يك نفر كه نياز دارد؟
محسني گفت: خب؛ فيلم بود.
گفتي: اما من را حسابي انداخت تو تله. اگر تا آن لحظه هم شك داشتم در همكاري، آنجا ديگر تصميم گرفتم حتماً اين كار را بكنم!
محسني خنديد و دور خودش چرخيد. خندهاش بيشتر ادا بود تا خنده. انگار ميخواست با اين حركتش به تو بگويد همينِ كه عقب ماندي! بعد با ته ماندهي همان خندهي ساختگي روي لبهاش، گفت: ول كن اين حرفها را. ميخوام بدانم تو اين جلسه چي گذشت!
احساس كردي كه زيادي معطل كردهاي و نبايد بيش از اين دست دست كني. نگاهت را از محسني گرفتي و دست بردي سراغ كشوهاي ميزت و كتابها و وسايلت را ريختي روي ميز. برگشتي كيفت را از زمين پشت سرت برداشتي و آن را هم گذاشتي روي ميز. محسني همينطور نگاهت ميكرد و رفتارش هم جوري بود كه انگار ميدانست ميخواهي چكار كني. تو شروع كردي به جا دادن كتابها توي كيف. محسني گفت: نميخواي بگي چي شده؟
پوزخند زدي: يعني تو هنوز حدس نزدي؟
متعجب گفت: چي را بايد حدس ميزدم؟
همچنان مشغول جا دادن اسباب خرده ريز داخل كيف شدي. دوباره رفتي تو خودت و بدون اينكه بر زبان بياوري، بهش گفتي بايد حدس ميزدي كه ديگه اينجا جاي من نيست. بايد حدس ميزدي كه از اين پس من ديگر تحمل شدني نيستم. بايد حدس ميزدي كه من اجازه نميدهم يك نهاد فرهنگي بشود دلالخانه. بايد حدس ميزدي من كه با هدف كار فرهنگي به اين اداره آمدم، نتوانم تحمل كنم كه هر روز سر و كلهي چند تا بيزنس من اينجا پيدا بشه كه كارشان واردات و صادرات به دبي و از دبي است. گفتي: اصلاً بگو ببينم تو ميخواي با اين آقازادهها رقابت كني در شيك بودن دفتر و دستكت؟
گفت: من بايد آبروي اينجا را حفظ كنم!
اعصابت به هم ريخته بود. گفتي: حفظ آبرو پيش كي؟ پيش آن هنرمند بدبختي كه در به در دنبال يك لقمه نان است يا پيش اينها كه يه قلم يكيشان چند روز پيش تو قرعهكشي شبانهي يكي از بازارهاي دبي برندهي تويوتا كمري شده و همانجا هديهاش كرده به دوستش؟
خنديد و نيشدار گفت: حسوديت شده؟
جوابي نداشتي. راست نشست و گفت: ول كن اين حرفها را. دو تا كار هست كه بايد تا آخر همين هفته نهايي بشه. يكي قرارداد با شهرداري كه براي گرفتن امتياز تبليغات در يكي از تقاطعهاي پررفت و آمد و دومي قرارداد چاپ يك مجموعه شعر از وبلاگستان با عليرضايي كه چند دوره براي بچهها استخر جور كرده.
خنديدي: چي را ميخواي تبليغ كني؟
كمي ساكت ماند و بعد كمكم عصباني شد. با غيظ گفت: اول اينكه اونش به خودم مربوطه؛ دوم اينكه هيچگاه، هيچگاه به حرفهاي من نخند!
تصميم گرفتي كوتاه نيايي. گفتي: اگه ميخواي نخندم حرف خندهدار نزن!
و نگاهت را ازش گرفتي و بردي روي ببر چوبي و آرم اداره كه حك شده بود روي گردنش. گوشت به صداي نفسهاي خشمآلود آقاي مهندس بود. منتظر بودي منفجر شود كه شد: ابوذر، داري ميري تو كوچه بنبست!
سعي كردي آرام باشي. و بعد نه گذاشتي و نه برداشتي و درآمدي كه: نظرت دربارهي واردات لوازم آرايشي چيه؟
خشمگين بود. گفت: به خدا اگه بصرفه اين كار را هم ميكنم!
عليرغم ميلت پي حرف را گرفتي: لابد در راستاي حمايت از فرهنگ و هنر؟
و ساكت شد. نگاه تو حالا از ببر كنده شده بود و روي لوحهاي تقدير بود. داشتي براي هزارمين بار محتواهاي ارزشمند و تأثير گذارشان را مرور ميكردي. صدايش درآمد، آرام و با طمأنينه: ببين ابوذر، همين الآن بلند ميشي از اينجا ميري. تمام!
بلند شدي و بيحرف رفتي طرف در. دستگيره را كشيدي پائين، صداي آقاي مهندس از پشت سر آمد: حالا كه داري ميري، بد نيست يه چيزي هم ياد بگيري. اين ببري كه بهش گير دادي، نشان آفرينندگيِ. آفرينندگي هم يعني هنر؛ چيزي كه اين اداره متصدي حمايت از آن است!
برگشتي. نگاهت را بردي روي ببر و كمي در سكوت تماشايش كردي و بعد انگار با كسي در اعماق خودت حرف بزني، گفتي: نشان آفرينندگي و ويرانگري!
بلند ميشوي بند كيف را مياندازي روي شانهات و محسني را بغل ميكني. محسني آرام در گوشت ميگويد: ضرر ميكني!
جواب ميدهي: دنبال سود نبودم!
حضرت امیر در وداع با ابوذر هنگام تبعید به او فرمودند:
فردا خواهی دانست چه کسی سود کرده است.
|