راه شماره 14 : انقلاب ناگفته
هر آدمی «شاهدی» دارد
درآمدی بر بحران مخاطب در هنر انقلاب
نعمت الله سعیدی
هر آدمی «شاهدی» دارد. هر كاری كه میكند، برای او میكند. میخواهد او ببیندش. مثلاً میگویی، پولدار شوم و ماشینی بخرم و كت و شلواری و... وقتی دارم با تلفن همراهم یك قرار جلسه مهم را به هم میزنم، فلانی آن طرف باشد و دارد نگاهم میكند و مثلاً من هم اصلاً حواسم نیست.. یا بروم باشگاه «جكی جان» بشوم و در یك دعوا ـ البته با یك عده آدم كاملاً شرور و پست كه هیچ جوری حرف حساب حالیشان نیست ـ ناگهان شروع كنی به لت و پار كردن مردم و حالا فلانی هم كنار خیابان ایستاده و نگاه میكند و حظ میبرد!... یا شاعر باشی و غزلی بگویی كه آتش به جان مردم بزند و از تلویزیون برای مصاحبه بیایند و شما همینجور كه داری تواضع میكنی... كه ای بابا! به حقیر «استاد»! نگویید و... فلانی و فلانی از تلویزیون ببینند كه عجب! این همان یاروست كه آدم حسابش نمیكردیم؟! میگویند سرداری بوده در روم قدیم. در جوانی میرود خواستگاری كسی و چون اسم و رسمی نداشته تحویلش نمیگیرند و طرف به او جواب رد میدهد. او هم برمیگردد به پادگان محل خدمتش و یك تصمیم كبری میگیرد، و آنقدر از خود لیاقت و شجاعت نشان میدهد كه از سربازی به افسری و نهایتاً به سرداری میرسد. بعد راه میافتد دور دنیا و آنقدر در هر جنگی پیروزی به دست میآورد كه به او لقب «سردار فاتح» را میدهند. در این مدت روزبهروز به آوازه شهرتش افزوده میشود و هر بار در دلش میگوید: الآن فلانی میشنود و افسوس میخورد كه چرا زن من نشده! سالها بعد، یك روز در خیمه فرماندهی، وسط اردوگاه چرت میزده و مشغول قیلوله شاهانه بوده كه سر و صدا بلند میشود. ناراحت میشود از اینكه مزاحم خوابش شدهاند. میپرسد، چه خبر است؟ میگویند، هیچ، قربان! یك پیرزن كولی یا ولگرد آمده گدایی؛ سربازها هم جمع شدهاند و دستش انداختهاند. مثل اینكه زنك دیوانه باشد. میفرستد شلاق و زن كولی و سربازهای مسخرهباز را بیاورند كه یك تنبیه جانانه بشوند. سرتان را درد نیاورم. میبیند همان دختر زیبا و اشرافزادهایست كه در جوانی به خواستگاریاش رفته بود! میفهمد كه چند هفته پس از آن واقعه (یعنی خواستگاری) پدر و خانواده دختر را به سرزمینی دور تبعید كردهاند، و در تمام این مدّت آنها آنقدر بدبخت و بیچاره بودهاند كه حتی یك كلمه از جریان رشادتها و پیروزیهای این آقای «سردار فاتح» را نشنیدهاند. دلش میشكند. مینشیند به گریه كردن. میگوید پولی چیزی بدهند به آن «شاهد» زیباروی گذشته و بیرونش كنند. و میگوید: ای مردم بدانید! اگر اراده خدا نباشد، كوچكترین آرزوی بزرگترین سرداران جهان نیز برآورده نخواهد شد! الغرض، آدم نیاز دارد به اینكه «دیده شود». همین نیاز به «دیده شدن» است كه زندگی را اینقدر پیچیده و سخت كرده. قرآن میفرماید: زندگی این كافران فقط خودنمایی و غرور و بازیست. شما فرض كنید در یك سیاره تنهای تنهایید. اصلاً حوصلهتان میگیرد به تركیب رنگ لباسهایتان فكر كنید؟ اصلاً انگیزه آشپزی كردن دارید؟ امكان دارد به آشپزخانه اُپن و هال و پذیرایی اِلشكل و حمام كفپوش سرامیك علاقهمند باشید؟ با علف خود را میپوشانید و با چند تا سیب لهشده خود را سیر میكنید و داخل یك غار كوچك زندگی را سر میكنید... چه میگویم؟ «رابینسون كروزئه» هم امید داشت كشتیای بیاید و او را از آن جزیره ببرد. در یك سیاره اگر چنین امیدی نباشد، اگر آدم مطمئن شود تا ابد تنهاست، بعد از چند دقیقه نفس هم نمیكشد! عذابهای جهنم انواع و اقسامی دارد. آتش سوزاننده، نوشیدنیهای مذاب، خوردنیهای معده روده پارهكن، تنگی جا ـ مثل میخی كه در دیوار سنگی بكوبی ـ حسرت فرصتی كه از دست رفته، خجالت و شرم، و ... ما اول میگفتیم، حسرت از همه بدتر است. چون میگویند «یوم الحسره». بعد گفتیم نه! طعنه و كنایه موكلان عذاب سختتر است، كه هی میگویند، مگر برای شما پیغمبر نیامد؟ مگر شما عقل نداشتید؟ بعد گفتیم، خجالت از همه بدتر است! آدم جذام بگیرد ـ دردش را شاید تحمل كند؛ اما خجالت پیش مردم را ـ كه مثلاً صورتش آن شكلیستـ تحمل نمیكند. بعد جایی دیدم خداوند متعال آنقدر لطف و محبت دارد كه به اهل دوزخ خجالت ندهد؛ میفرماید: دیگر شما را نگاه نمیكنم و نمیبینم. هیچوقت! تا اینجایش خوب است. اهل دوزخ نیز میگویند: الحمدا... و شكرگویان میروند آنجا كه باید بروند. (مضمون آیهای از قرآن مجید است،) نمیدانم. آدم اگر دیده نشود بزرگترین عذاب است، یا بزرگترین لطف؟ یا شاید هر دو!؟ آخر تحمل درد و عذاب وقتی سخت است كه آدم میداند خدا او را میبیند. یعنی چون دیده میشود، توقع دارد نجات پیدا كند. همین توقع است كه باعث بیقراری و بیتحملّی میشود. وگرنه بدترین دردها را وقتی از كسی توقع نجات نداشته باشی، ساكت تحمل میكنی. كجاها رفتیم؟ بگذریم. خداوند همه را ان شاء الله میبخشد. مگر كسی خجالت بكشد كه... همانطور كه در مقاله «یك شاعر معمولی» نیز عرض كردم، انقلاب كه شد، تقریباً اكثریت هنرمندان تراز اول كشور آن را تحویل نگرفتند. میگفتند هر انقلابی مراحلی دارد. آگاهی عمومی، ظهور آرمانهایی متعالی كه بتواند مردن را توجیه كند (یعنی ارزش مردن را داشته باشد) قیام مسلحانه، و... كه اینها سالها طول میكشد. اما مردم ایران در عرض تقریباً یك سال این مسیر را طی كردند. خودشان هم دقیقاً نمیدانستند چه میخواهند؟ (آن عده كه از سالها قبل انقلابی بودند و آگاهانه كار میكردند، اولاً تعدادشان نسبت به كل جمعیت ناچیز بود، دوماً همین عده ناچیز نیز اكثراً تودهای بودند و...) ما هم هیچوقت حوصله نداشتیم توضیح دهیم كه اتفاقاً این انقلاب ریشه در نهضت سربهداران و... تا برسد به واقعه عاشورا دارد و این هیجانات انفجاری توده مردم نسبت به یك مرجع تقلید حاصل قرنها روحیه شیعی و تفكر عدالتخواهانه و ... بوده است. خلاصه، این آقایان هنرمند درجه یك، از شاعر و داستاننویس گرفته تا فیلمساز و هنرپیشه و خواننده و رقاص... با انقلاب همراه كه نشدند، هیچ، با اِهن و تالاپ و تولوپ و سكوت و... خود هی حرف بار جماعت كردند. (متحجرین ضد ترقی، ریشوهای خشن، عوام سادهلوح،...) نگارنده خیلی اطلاعات تاریخی ندارد. یعنی بدبختانه بندهای كه از سنین نوجوانی انقلاب را با چشم خود دیدهام، تا كتاب تاریخی نخوانم و نگویند چه دیدهای و شنیدهای، نمیدانم چه دیدهام و... اما یادم هست كه چند سالی ـ به غیر از هنرمندان عرصه رقص و آواز ـ تقریباً هیچ اسمی از هنرمند دیگری نبود. این حضرات هنرمند جهانی تا بعد از چند سال كه خود مردم خیال كردند باید به سراغشان بروند، نام و نشان چندانی نداشتند. خدا بیامرزد شاملو و اخوان و... را (بالأخره به فرهنگ و زبان مملكت خودشان سعی كردند كمك كنند) اما باور كنید بنده (بدیهیست كه در مقام یك عوام) حداقل در سالهای 64 و 65 بود كه كمكم اسم این حضرات را میشنیدم. حتی معتقدم بزرگواری مثل سهراب سپهری و یا مثلاً شاملو بعد از انقلاب این همه مشهور شدند! (البته دعوا كه نداریم! عرض كردم اطلاعات تاریخی ندارم.) به همین ترتیب، حتی گمان میكنم بعد از انقلاب ـ و مخصوصاً بعد از جنگ ـ بود كه روحیات هنری مردم ترقی كرد و سالها بعد از شهرت داستان راستان شهید مطهری و هبوط و فاطمه فاطمه است و... مرحوم شریعتی، كتابهایی مثل «كلیدر» و «آیدا در آینه» و... به تیراژهای بالا رسید (آن هم باز نه به اندازه كتابهای دسته اول) ـ تازه آن موقع هم خیلیها فكر میكردند عمده این اشعار و آثار سیاسی است و انقلابی و بر ضد رژیم شاه. الغرض، وقتی هنرمندان تراز اول، انقلاب را بایكوت كردند، و گفتند این شورش است، نه انقلاب! (و امروز و فردا است كه تمام شود) یك عده آدم معمولی حمله كردند به داخل گود! آن هم نه اینكه منتظر باشند وزارت فرهنگ و ارشادی بیاید و اول گودبرداری كند، بعد كه گود و میدان فرهنگی درست شد، بگوید بفرمایید! بلكه شاید این جوانان هنرمندِ تازهوارد آنقدر خودشان ورجه وورجه كردند و حركت از خود نشان دادند كه زیر پایشان «گود» درست شد. مخصوصاً در زمینه رشتههای هنریای كه امكانات چندانی نمیخواست. یك قلم و چند ورق كاغذ بس بود. مثل شعر و سرود و نثر ادبی و داستان و... هنرهایی مثل سینما كمكم و خیلی دیرتر از هنرهای دیگر چهره انقلابی به خود گرفتند. اجازه دهید فعلاً به شعر انقلاب عنایت داشته باشیم. سپس اگر چیزی درآمد، این حرفها را میتوان به دیگر رشتههای هنری نیز تعمیم داد. انقلاب كه شد: 1ـ یك اقبال عمومی شدید نسبت به شعر و هنر در میانِ مخاطبان عام پیدا شد. سابق بر این یك عده مثلاً، اگر از ادبیات كارگری دم میزدند، با زبانی شعر میگفتند كه لبوفروشانِ فوق لیسانس به بالا (كه یا از روی بیكاری به لبوفروشی رو آورده بودند، یا برای اِواه! كسب یك تجربه تازه ـ بدونِ مامانم اینها!) میتوانستند به رموز چالشده در زیر محور عمودی شعر پی ببرند. یعنی آدمهای خط اتودارِ تحصیلكردهای كه مقیّد به رعایت آداب نزاكت و... بودند و قباحت داشت، اگر بگویند: «بله آقا؟! ... و نگویند: براوُو... وسپا! من پیش از همه از آن ارتباطی كه بین پر و بالِ سرخ سوسك و دستهای كوچك دختركی كه زیر برف خودش را خیس كرده... برقرار كرده بودید، لذت بردم، خیلی جالب است! سوسكی سرخ در زمینه برف... آدم را به یاد گاومیش مشكیای گمشده در شب میاندازد!» به هر حال این اقبال عمومی دلایل مختلفی داشت. در همین سالها بود كه روزنامه خواندن تقریباً عمومیت یافت و فرهنگ مطالعه و علاقه به كتاب وارد فضاهای عمومیتری شد. 2ـ شاعران و هنرمندانی كه پا به «صحنه» وجود گذاشتند (عرصهاش را قبلاً گذاشته بودند!) آنهایی بودند كه یا اساساً صفر كیلومتر بودند، یا اگر پیش از انقلاب هم نام و نشانی داشتند از محدوده داخل جلد شناسنامهاشان فراتر نمیرفت. البته بودند شاعران و هنرمندانی كه حتی در این سالها، هم به پیری رسیده بودند، هم شاعران بزرگ و مشهوری بودند، هم آن طرفی به شمار نمیآمدند، هم چاكر آنها هم هستیم و... (مثل مرحوم شهریار، مرحوم اوستا و...) اما اینها فقط به صورت حامی انقلاب اعلام موضع كردند (و الحق حمایتهای خوبی هم كردند). یعنی حداقل اینكه، جریانساز نبودند و عمده شخصیت هنریشان پیش از انقلاب شكل گرفته بود. در ثانی همین طیف نیز پیش از انقلاب، به نوعی، مهجور، و از فضای مدرن و كراواتی شعر آن زمان دور بودند. 3ـ پس اولاً میزان تقاضا بالا بود، ثانیاً فرصت كم بود و اینها تازهكار. همین عوامل باعث شد كه اولاً، یاد گرفتن شیوههای بیانی گذشته و تقلید از آنها دشوار باشد ـ در آن فرصت كم. ثانیاً شاعر و هنرمند بیشتر فرصت داشته باشد كه خودش باشد. ثالثاً شعر و هنر انقلاب بهزودی مخاطبان پرشمار خود را پیدا كند. رابعاً... (تا اینجا چند وجب شد؟ ... خوب بد نیست) هیچی! خلاصه اینكه شاعر و هنرمند انقلاب مخاطبانِ خاص خودش را داشت. اما كمی بعد خوشی زد زیر دلش و خواست در همان فضاهایی كه قبلاً مشروبات الكلی سرو میشد، شربت زعفرانی بخورد و...(خُب این هم یك انگشت!) یعنی «شاهدانش» عوض شد و دیگر به آن آدمهای پاپتی و... محل نگذاشت. یعنی خواست جوری نوحه بخواند كه یزید هم گریه كند! یعنی... این هم هفت وجب كامل و... خدا بركت را از كارش گرفت و تیراژ كتابهایش در همان دو هزار و سه هزار ماند. پس نتیجه میگیریم، اگر رفتی جلو «رجز» بخوانی، با دشمن منشین به چایی خوردن! ٭٭٭ البته میخواستم دعای آخر مجلس را بخوانم. درواقع مشكل برمیگشت به مقیاس «وجب» كه در جراید ما استاندارد نیست! یعنی با وجب بنده مقاله تمام شده بهشمار میآمد، اما با «وجب» بعضیها خیر! فرمودند چند وجب دیگر لازم دارد. و افزودند: تا اینجاش بد نبود. ملاحظه میفرمایید كه الاَحقرُ الحقیرُ المتحقّرُ الا... ضد ماده! به واسطه همین یك ذرّه شائبه تشویقِ مستترشده در همان جمله اخیر، چطور عنان اختیار از كف پرت كرده و كف كردهام. ذوقزدگی را از خلال جملات همین پاراگراف اخیر (كه داخل آنیم) عنایت دارید؟! شوخی نمیكنم. دقت كه میكنی، احمقانه به نظر میآید. خُب یك عده آدم مثل خود آدم، كه آدم را بشناسند، برای آدم میشود چه؟ مثلاً ما كه حافظ و عطار را میشناسیم چه گلی به سرشان زدهایم. (یك صلوات برای شادی مؤمنان بفرستید. مگر همین صلواتها به دردشان بخورد) هر آدمی را خدا میشناسد. چه شهرتی از این بالاتر؟! راستی چرا بعضی از دوستان شاعر و نویسنده ما اینقدر برای مشهور شدن جان میدهند؟ (در نسخه كویر لوت، «جان میكَنَند») فكر میكنند كسی پولی ـ چیزی به آنها میدهد؟ خُب بروند بازار، بادمجان و خیار بفروشند كه زودتر پولدار میشوند. میخواهند فرصتهای بهتری برای ازدواج پیدا كنند (جوانترها را عرض میكنم)؟ خیال میكنند اگر شاعر یا نویسندهای مشهور باشند همسرشان خیلی مراعات حالشان را میكند؟ نخیر! همسرآدم بعد از مدتی آدم را میشناسد. شما هزار جور هم قمپوز مطبوعاتی و ژست مصاحبه تلویزیونی بگیری، او كه میداند خالیبندیست. (بدتان نیاید، اما معمولاً شاعران و نویسندگان ـ و كلاً خودهنرمندبینان ـ در زندگیِ خانوادگیشان مشكل دارند. یعنی هر آدمی، دم به ساعت، از دماغ فیل بیفتد پایین، استخوانهایش هم خرد میشود ـ چه برسد به اعصابش!) تازه از اینها گذشته، سهم آدم از عشق و همسر و ... حد و اندازهای دارد و اللهُ تُعزُّ ما یشاء و تذلُّ ما یشاء (عزّت و خواری دست خداست. روزی آدم هم همینطور) البته شاید لازم به تذكر است كه این حقیر، اگر این اواخر بالای منبر، پشتك وارو میزند و موعظه ـ مانند حرف میزند، احتمالاً بهخاطر سبك ادبی داشتن، یا یافتن (یا چه میدانم؟ شاید اقساط عقبافتاده) و اینجور حرفها باشد. وگرنه، اگر لاتقنطوا دستم نگیره، لم تقولون ما لا تفعلون... عرض میكردم، این شهوتِ شهرت دیگر چه جور جانوریست؟ این خالیبندیها را بگذارید كنار... كه میخواهیم به نیكی از ما یاد شود و بعد از مرگ هم حسنه و ثواب داشته باشیم و... در حدیثی دیدم، میفرماید: (البته مضمونش این است) «اكثر اهل بهشت آدمهای ساده هستند.» نمیفرماید اكثرشان شاعر، نویسنده، هنرمند، هنرپیشه، فوتبالیست گرانقیمت و... هستند. نه اینكه خیال كنیم، شاعر باید اول بر شهوت شهرت خود غلبه پیدا كند، بعد شعر بگوید. اینطور باشد قحطی شاعر و هنرمند میآید. بلكه منظور این است كه چند وجب شد؟... یعنی حالا دیگر نباید روزگار خود را سیاه كرد كه شد ستارهاش. (بیخ این بحث مربوط به «ریا» و «اخلاص» است و از آنجا میرسد به «شرك» و توحید و بگذریم) شاعر اول انقلاب بیشتر فی سبیل اللهی بود. اما كمكم ... گوشه نظری هم به تیپ مخاطبانِ آنچنانیِ پیش از انقلاب پیدا كرد. كه شاید اگر این كار را نمیكرد، امروز وضع شعر ما ـ از نظر بحران مخاطب ـ این نبود. جالب اینجاست كه حتی در هدفگیریِ آنجور مخاطبان هم اشتباهی رخ داد. مثلاً مردم آن روزگار كتابی مثل «شكست سكوت» را شعر مدرن معاصر میدانستند، نه خیلی از این كتابهایی كه نمیخواهیم اسمش را ببریم. (حتماً بخیلیم!) بعد از انقلاب، مردم به هوای شعر شاعرانِ تازهپای انقلاب بود كه متوجه وجودِ خیلی از شاعران دیگر شدند. (آن هم ـ به نظر حقیر شاید بخیل و حسود ـ عمدتاً به دلیل فحشها، یا تعریفهای ناخواسته شاعران انقلاب، از آن جماعت، وگرنه شما حتی امروز هم یكی از كتابهای ... غیبت نكنیم.. فلانی را بده دست یك مخاطب معمولی؛ ببین حوصلهاش میگیرد ده صفحه از آن را بخواند؟! بنده در نوجوانی نوار كاست یكی از این حضرات را ـ كه شعرش را با صدای خودش خوانده بود ـ هر وقت میخواستم گوش بدهم، برادر و خواهرهایم دادشان میرفت هوا. پدرم هم با تعجب به من نگاه میكرد. راستی این پرانتز را بستیم، یا نه...) موضوع دیگری كه گاهی اعصاب ما را خرد میكند، این است كه آن جماعت، حتی حاضر نشدند یكبار اسم مثلاً استاد معلم، یا قیصر امینپور، یا بنده، یا قزوه و... را بر زبان بیاورند! بلانسبتِ آن اسمهای دیگر، مثلاً مگر اسم «بنده» سنگ داشت كه این آقایان آن را لایق فحش از دهانِ مباركشان هم نمیدانستند؟! (آن «یا بنده»اش اشتباه چاپی بوده . «یابنده» ـ همان كه جوینده بُوَد ـ منظور ما بوده!... اما بین «یا» و «بنده»اش فاصله افتاده!... آقا درست بشمار ببین چند وجب شد؟) در زمانِ انقلاب بود كه مردم یكدفعه و همه با هم، انگار شاعر شدند. مثلاً دبیرستان ما خودش دو ـ سه شاعر داشت كه گاهی برای مناسبتهای مختلف (بهویژه برای یادبود شهدا) میآمدند و سرِ صف شعر میخواندند. اینها بازار شعر معاصر ایران را گرم میكردند. و كردند. چپ و راست شب شعر بود كه برگزار میشد. گاهی شیرینی و شربت هم میدادند. خُب همینها خیلی مؤثر بود. (اصلاً مزاح نمیكنم ـ درباره شیرینی و شربت ـ شاید به دلیل موسیقی درونی شعر و شربت و شیرینی!) تحلیل آماری كیلو چنده؟ آقا همین مسئله «یادبود شهدا» و مجالس ختم و بهشت زهرا و ... اینها، میدانید چقدر در ترویج شعر معاصر مؤثر بود؟ آن وقت كمی كه گذشت، هیچكس با زبان پدر و مادر شهید، شعر نمیگفت. همه برای ما شدند، صور خیالدان و محور افقیشناس و موسیقی درونییاب و... واقعاً كشوری كه فردوسی و عطار و حافظ و بیدل و... حتی «نسیم شمال» را دارد، باید تیراژ كتابهای شعر معاصرش این باشد؟ ... آقا خودكارم را چرا شكستی؟... آخر یعنی چه؟ آن وقتها اجر شهید با خدا بود و اجر شاعر با شهید (یعنی بهواسطه شهید) شاعران مسجد به مسجد میرفتند شعر میخواندند و .. گفتم خودكار را ول كن! مگه... ٭
پاورقی: ٭ باقی نسخه دستخط از همینجا پاره شده. چند دگمه شكسته نیز داخل كاغذها دیده میشود. این پاورقی بر روی تكه پارچهای به شكل آستین پیراهن و به رنگ سرخ نوشته شده است.
|