|
|
راه شماره 12 : تعهد هنرمند وآرمان مسکوت
عرض سلام دارم و...
نعمتاله سعیدی
عرض سلام دارم و آرزوی مرگت را، از درگاه عشق.... به درگاه عشق. كه وقتی گفته بودم: كافیست كه سر در بر معشوق بمیری گیرم همه عمر خوشاقبال نباشی نه، تقصیر تو نیست! كه شاید از همین ناخوشاقبالی حقیر است و قسمت ازلی ـ كه بیحضور ما كردند.1 نشد كه سبو به كوزه كسی بریم.... به دریوزه جرعهای كه ها!... دفع خمار ما برون تراویده از او .... و صدای شكستن آن را نشنویم. سبو كه نه! بگو دهانی هاج و واج مانده .... كه زین همه كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش، ساقیان آب حیات و ولیشناسان دیار ظلمات كدامند و كجا؟ كه راه بردن در این برهوت خرابشده به خرابات، حكایت جستن دل كوچك خویش است در كمند زلف یار، از هزار هزار. كه هر عاقبتسوخته این شهر طاعونی را داعیه عافیتسوزی است و همان قصه روغن ریخته ... و چه افسانهها از رندی و رندیآموزی.... نشد. نشد كه بگوییم، هان! اینك، اینت نور امید از فلان خرابات و .... با همین دو چشم آستیگمات به دود افتادنش را نبینیم. نبینیم و نشنویم به پتپت افتادن فانوس مأیوس شدنش را، كه چه؟ كه مرده میبرند كوچه به كوچه.... باری اگر از احوالات این حقیر جویا شده باشی، شكر. آستیگمات و خرابات را قافیه كنی... چه حالی؟ چه ملالی؟ بد نیستم. خر هم نیستم. یا نه آنقدر كه خیال كرده باشم از نهال علف تلفشده خود، به پر و پای نخل بلندهمتان در پیچیدن، چاره كوچكی خود خواهم نمود و نمدی بر كلاه به سر رفتهام خواهم دوخت. نه! به كوچكی خود خو كردهام و اگر بزرگ شدنم تویی.... نماندنم را آرزو. كه وقتی گفته بودم: فلك از وفا رنگ و بویی نداری كه چون حرف نامرد بیاعتباری .... رو ترش مكن از ارجاع دادنهای به خودم، مثلاً ... كه دور از تو عریضهنویس پریشانحالی خویشم و ... فروتنی چرا؟ تواضع ز گردنفرازان نكوست.2 و تو مگر نمیآموزیم، كه تا حضرت ابر رحمت (عج) ظل ظهور نیفكنده، شورهزار زمین بلند باش؟!3 نگفته بودی هم، در این برهوت منم و سایهام؛ تواضع و تكبر.... مگر نمیگویی مشاركت برنمیدارد تنهایی؟4 و مگر نه اینكه وقتی تو تنهایی یعنی من نیستم؟ نباشم فروتنی به چه كارم میآید؟ برای چه نگویم كه امروز از شرق تا غرب عالم. از «كنفوسیوس» و «كریشنا» گرفته تا «دكارت» و «دون خوان» از «بزرگمهر» و «مانی» گرفته تا «انكساغورس» و بگیر تا «آدام اسمیت» این جور گمانم برداشته كه در حرف زدن حریف میطلبم ـ اگر فقط و اگر فقط بفهمم چه میگویند و حرف حسابشان چیست. حریف میطلبم؟! حریف میطلبم. نفسكش میخواهم برای این حرف شمس كه: هر آن سخن كه تو را گرم میكند از برای تو .... حق است و هر آنكه آب سرد بر آتشت مینهد نا حق ناحق میگویی جوانمرد! سرد میگویی و هر كه هستی باش. ترش مكن! دلم را در دست گرفتهام، اگر سرت را نشانه. هر كدامش كه شكست؛ باداباد! كه نه آن سر، نه این دل، سالم به گور نمیبریم گویی. مجالی میخواهم... برای عربده و التماسی. آن با خود و این با تو. گفتم كه، نه به سودای سر بزرگی... كه خودم را با تو یكجا دیده باشم مثلا. هر چند تو را با خود دیدهام و میبینم گهگاه. نمیدانم. حرف توسعه در اقتصاد و شعبده صنعت نیست، كه بلد نیستیم و عمریست. مثل خُلقمان تنگ است این«جا». یعنی یكی باید از جا به در شود كه بنشیند یكی دیگر... بر خر مراد. اقبال، شهرت، قدرت ... توسعه اینجا یعنی گرفتن جای دیگران، كه مشاركت برنمیدارد. یعنی پا گذاشتن روی شانه و سر و دل دیگران و بالا رفتن. یعنی .... یعنی چه؟ یعنی چه این حرفها؟ «توسعه» را نمیگویم ـ كه یخ میبارد از این گفتن. نوشتن را میگویم. «نوشتن در اوج بحران»4 را میگویم ـ كه یخ میبارید از ... عادت كردهاید بگویید و نشنوید؟ یكی بگوید حوالت تاریخ و پنجاه سال بلغور كنید و نفهمید؟ نفهمید و از خیرش نگذرید؟ ... هنوز با تو نیستم. ژرفنگری یا عملنگریزی4 را میگویم كه شده حكایت مرغ اول آمده یا تخممرغ؟! انفیهدان جهاز مادربزرگمان را میگردند دنبال تشعشعات مواد رادیواكتیو، طرف میپرسد غربزدگی هنوز از جلال گذشته،4 یا اینها كه در اطراف عتبات عالیات شلنگ تخته میروند، قوم یأجوج و مأجوجند؟ بگویم اومانیسم و ناامیدی آدمیزاد را از آسمان؟ بگویم روشنفكری و دلمردگی ذات آن؟ بگویم بحران هویت و كنشپذیری از آن طرف بام؟ بگویم یاغی افتاده به گیاهخواری؟5 بگویم .... چه؟ اینها را كه از خودت آموختهام. شوق و شور همانهاست كه نمكگیرم كرده و شرمم برداشته از حرمت و نمكدان شكستن. كه باز هم وقتی گفته بودم: جوهر تقدیر فقط آب بود / شرم نوشتند به پیشانیام. دلم را در دست گرفتهام، اگر سرت را نشانه. سنگ بر سنگ هم كه باشد امید خردك شرری هست و آتشی به خرقهای. از شما باشد كه، درویش را نباشد برگ سرای سلطان. و از ما باشد اگر: ماییم و كهنهدلقی كآتش در آن توان زد پس میگویم و هر چه باداباد! عربده یا التماس... بگذار اگر كسی بگوید، تو بگویی كه خفه! تا اینجا شد همان فریاد بیمخاطب تو. خیالت جمع كه غریبهها را پراكندم اگر درست گفته باشند و باشی و باشم... كه روزگار روزگار بیحوصلههاست و زمانه با هر چه از جنس درنگ، در جنگ. میگویند، دل نوشتهایست با خود و از خود شاهد مثال آورده. و لابد «اواه خدا مرگم بدهای» دیگر و باد هوا. كه: دی بر سر هر مرده دو صد شیون بود امروز یكی نیست كه بر صد گرید6 (كنفوسیوس را كه شنیده باشند، با «انكساغورس» رفتهاند پی كارشان!) پس من ماندهام و تو. و شاید هر كه چون من است با تو. آمدهام كه اگر میگیرم، ریش از مشایخ این قوم بگیرم و اقل كم، «گذر بگیر» كوچه بنبست طایفه خود را (با وحید جلیلی نیز گفتهام و مؤدب هم بود كه آقا بس نیست مجله در بیاوریم از خودمان و برای خود؟ فرمودند موج میخواهیم راه بیندازیم. در كجای این قنات سر به مغاك دیر برده برای قطره آبی؟ نمیدانم، «خفه شو» را كه قبلاً گفتهای، كه اتفاقاً گفته بودم وقتی: كشتی دریای غمها نیست جز آشفتگی موج باید بود تا بتوان از این دریا گذشت یقه خواستی بگیری، بیرون از این پرانتز كه گشوده بودیم و میبندیم. آ) دیوار كوتاه كم نبود. برج و بارویی میخواستم و یل هفتخطی كه یك تنه میاندیشد به جای یك قوم یا نه، نالیدنش كه چنین یال و كوپالی داشت. و سرد، آنچنانكه نگاه چشم كلهپاچهای در هبوط.7 گفتم كه خرنیستم! تعارف بود آن حكایت علف و نخل ـ نیامدهام كه از شكستن و كاستن چون تویی ورشكسته به خود بیفزایم. ورشكسته ـ «خنك آن قماربازی كه بباخت هر چه بودش»8 را میگویم. نمیدانم در آستین چه نگه داشتهای، اما فن اول را گفتی، درد عشق كه بود، هیچ آدابی و ترتیبی مجو. پس طمعی هم اگر بستهام، جز همان التألیفم حرام! آن هم فقط زیراك از این جماعت هر كه دست رد بر سینهام گذاشته، شب همان جلوی هشتی خانه گفته، «خانم! دستم امروز خورده به پیسی! آب بریز! نه! گریبان باز مكن كه زخم بشماریم. گفتم كه گفته باشم، به درمان شنیدن آمدهام، نه هذیان. كه این را خود نیز بلدم و ببین! بارها شده كه میگفتهام، كاش شریعتی، كاش جلال، كاش آوینی بودند و نامهای، چیزی مینوشتم كه فیالمثال: در نامهام به غول بیابان نوشتهام: هرگز به هر دلیل، نباید فسرده بود ای خاك بر سر تو كه تنهاتر از منی لعنت بر آن دلی كه به دنیا سپرده بود گیرم كه صد مصیبت، یك درس عبرت است دوران مرا «امام غزالی» شمرده بود؟ آخر دوران، دوران آخرالزمان است یا وسطالزمان، من از وقتی كه چشم باز كردهام دورهام همین بوده كه هست. و مرحوم شهریار گفته باشد: من خود به چشم خویش جوانی ندیدهام از دیگر حدیث جوانی شنیدهام اگر حكایت از چرخ است و منسوخ و معدوم شدن مروّت و وفا در خلق زمانه، كه نوح (ع) فرموده، سقراط گفته، همین.... انكساغورس گفته، عینالقضات گفته، حافظ گفته.... از شما هم شنیدهایم. بلكه حتی گفتیم چون شمایی حرف تازهای بیاورد كه «ولیشناسان» رفته از دیار حافظ، بازگشته باشند.9 شده این عزای كرایه خانه عقبافتاده ما و گریستن به بهانه شبهای محرم. میگویم آخرالزمان یا وسطالزمان، كل یوم عاشورا. ظهر یا عصریش چه فرقی میكند؟ میگویی قرآن و نهجالبلاغه را كنار بگذاریم و فقط اخبار آخرالزمان؟ اینها كه تا به الان به رحمت خدا رفتهاند، شب اول قبرشان از خدا و پیغمبر و امام و حقوق همسایه و احترام به والدین و ... سؤال نشدهاند؟ اسم و اصطلاحات عجیب و غریب ردیف نكن كه رم كند كسی. اما تو را به روح فردید! كدام امت بدون حوالتی از تاریخ زیسته كه ما زندگی كنیم؟ اگر تكنولوژی تقدیر ماست، بیحضور ما كردند؛ رضا به داده بده و صلوات بفرست. بلكه در حكومت موعود مردم فرصت كنند كه به این همه اعمال مستحبی و ادعیه مفاتیح عمل كنند و بپردازند. پس باید تمام زندگی ماشینی باشد و انسان خلیفه الهی باشد كه دست به سیاه و سفید نزند. كه فقط در زمین (و آسمان شاید!) گردش كند و در آیات خداوند و احوال امتهای گذشته، تفكر. چطور نشستهای كه یك عده گول و گیج، گیج و گول كنند مردم را و مرا و انتقام گرفته باشند از اسلافی كه علافشان كردند درباره ماهیت مثلاً تكنولوژی؟ كه مثبت است یا وسیله است و خنثی، یا مخاطرهآمیز و شیطانی؟ او، سبحانه و تعالی، بزرگتر است از آنكه یك عده تعیین تكلیف كنند ـ نفوذاً بالله ـ برایش كه در این دوره با كدام اسم تجلی كن و الزامات تجلی كردن با این اسم مشروط است به این یا به آن. لاتدركه الابصار و هو یدرك الابصار (انعام«103») تكنولوژی و دولت الكترونیك بسترساز حكومت عدل موعود باشد یا اگر نباشد: سكه به نام محمد (ص) است. بَدَت نیاید! از آیات و احادیث.... باز هم خودمان به لطف خدا وقتی گفتهایم: گفت كافیست سخن گفتن گر مرد رهاید حرف حق آنقدری هست كه انجام دهید اگر به درگاه عشق راهمان ندادند، این را هم یادمان نداند كه «كار برای خدا شكست ندارد»! حالا معركه گرفتهای كه احساس تنهایی میكنی؟ یادت نیست پیرمرد وقتی به ایران میآمد، خبرنگاری پرسید: حضرت آیتالله! چه احساسی دارید كه به ایران باز میگردید؟ فرمودند: هیچی! نه اینكه حرف شما باشد؛ این روزها هر جا كه مینشینی به گپ زدن، شروع نكرده میشنوی: آقا! امام (ره) هم كه معصوم نبود. ایشان هم اشتباه داشت... از قدیم گفتهاند: هر كه از صاحب عزا برتر بگرید احمق است. رخصتی بوده و فرصتی برای كار خیر. وگرنه بزرگداشت خون شهید بر عهده من و تو نیست كه نتوانیمش. خدا آن را بزرگ داشته و احدالناسی بزرگ و عزیزكرده او را نمیتواند كوچك بدارد. اصلاً مگر اینها دست مگس خیالشان به خون شهید میرسد كه پایشان را بر آن بگذارند؟ كز تحسّر دست به هم میزند مسكین مگس. دارند پا روی بخت به گل نشسته خودشان میگذارند، غمت مباد! بخت اینكه در دوره آخرالزمان باشند ـ كه فرموده: خوشا بر حالشان ـ اقبال اینكه از امتهای گذشته عبرت بگیرند ـ اگر بگیرند. سرد میگویی جوانمرد! احوال زمانه ما «خوشا بر حالشان» دارد و تو «دیده آلودهای به بد دیدن» كه در طریقت ما كافریست رنجیدن. گیرم كه جمعی میمون و خوك و كرم و زالو و .... رفتهاند پیش حضرتش و نالیدهاند كه: بارالها! حالا كه دوره دوره آخرالزمان است، چه باشد اگر این آخریها، ما نیز به شكل و شمایل آدمیزاد كسوت وجود پوشیم و به دنیا شویم. او سبحانه تعالی هم كه قادر است و رئوف و جوانمرد. هر كه هر چه بخواهد و پسندد میدهندش. فرموده: باشد، شما هم بروید. تا فردا نگویید، این آدم بود كه بار امانت نتوانست كشید... حق گفتی. «بد جانوری است این آدمیزاد»: دارد فرصت و اقبال خود را چپاول میكند، نه امانت بیتالمال را. خیلی روی خاك نمیماند و زیر خاك همه حسابها مسدود است. روی و زیر خاك هم آبرویشان «جاری»ست ـ نه حسابشان، در هر بانكی كه میخواهد باشد. به قول عطار (رحمه اله) مور نیستند كه جمعكردههایشان را ببرند زیر خاك ـ این بیچارهها. چند سال پیش ـ خدا بیامرزد پدرش را ـ یكی میگفت: «بیتالمال را چپاول میكنند؟ مدرك داری شكایت كن. گوش ندادند جهاد. نشد، دست بگذار روی گوش و فحش بده. وظیفهات نبود تقیه. مدرك هم كه نداشتی، هیچ.» اینكه «خدا مرگم بده» ندارد. خداوند به آن جان پاك «مخاطب لولاك لما خلقت الافلاك» میفرمود: استرآباد نیست این آستان كه همه را میخواهی بیاوری؟! لباس تقوایشان را گرو گذاشتهاند و لجن پوشیدهاند. اصلاً بیایند خجالت میكشند. در دوزخ راحتترند اینها. تو دعوت كن، هر كه لباس داشت، بیاید مهمانی. دم در آینه نگه دار مویی شانه كنند. گرد و خاكی بر لباسشان بود بتكان. یك مصاحبه مطبوعاتی كه میخواهند بكنند هزار جور عطر و ادكلن میزنند كه عكسشان خوشبو بیفتد. لابد اینجا كه حوری و ملائكه صف كشیده، خودكشی میكنند. باشد. یك مشت خاك هم اگر از اینها مانده بود كه به باد هوا ـ مثلاً یعنی نفسـ نرفته باشد ـ كه نگویند «یا لیتنی كنتُ تراباً» ـ بیاور كه بنشینند روی كرسیهای اینجا .... از من كه مهربانتر نیستی به اینها. فقط دعوت كن و دیگر هیچ.... سرد میگویی جوانمرد! روزگار وصل است دوره آخرالزمان. حكومت اسم «رب» است یا تجلی هو القهار، او سبحانه تعالی، مهربان است. مهربان و بخشنده. هر كه دنیا را بخواهد میدهندش ـ حتی اینكه طلا بگیرند ناودان خانههایشان را. هر كه عقبا را بخواهد میدهندش. و هر كه او را بخواهد میدهندش ـ هم دنیا را هم عقبا را هم او را ... اما بعد از آنكه... میكشم او را و خونبهایش منم .... كه همه را بگیرند از او ... تا بیازمایدشان. این میان یك عده احمق هم هستند. یعنی طمع احمقشان كرده. كه هم خدا را میخواهند، هم دنیا را. و نمیدانند «لم یلد و لم یولد» موحد نیستند و هنوز میگویند دنیا و خدا ـ گمانم كه ماییم. نه دنیا داریم، نه آخرت. چون این دیگر خیلی بیحیاییست. «ولم یكن له كفواً احد». هیچ موجودی همشأن او ـ سبحانه و تعالی ـ نیست، كه بنشیند در دل ـ كنار تخت او. آخر یكی رفت پیش سلطان و گفت: یك اسب خوب به من ببخش. حالا كه میبخشی زحمت بكش بیاورش در طویلهام ببند ـ كه مبادا چموش باشد! و بگذار از فردا با اسب ـ یا بلكه خری كه بخشیدهای بیایم و در مجلس شاه بنشینم. كه من حرمان از عطای سلطان نتوانم و از سلطان نیز. كه گفت: ای خوش آن دم كه نشینیم به ایوان من و تو...» نه نشد جوانمرد! خرم را نیاوردهام كه ببندم پیش اسب تو. اینها را گفتم كه ساده دل احمق میگوید. تو ناحق میگویی. میگویی حضرت عشق (عج) كه بیاید، میآید كه با خر و اسبمان برویم به بارگاه ادب؟ یا خرمان را بگذاریم به خانه و پیاده برویم؟ یا .... نه! بگو خرمان را كجا ببندیم و بگذاریم؟ من كه پیاده پای آمدن ندارم، این سربالایی را. تازه باید خرماها را هم خودمان كول بگیریم؟ با این رخت عزایی هم كه تو تن كردهای لابد بدون خرما و خیرات نمیشود. مردم بیایند به سر سلامتی دل ناكام مرده كه نمیشود گفت، بفرمایید «درد»!؟ از من میشنوی هم خر هم خرما، آنجا هم كه رسیدیم خر و اسبمان را میبندیم به طویله و استطبل و خودمان میرویم به بارگاه. یعنی حرف من نیست كه پیاده نمیآیم. گفت: مولایمان را دیدم كه در نخلستانهای كوفه چون مارگزیده به خود میپیچید. گفتم فدایت گردم...؟! فرمود: ام لطّول الطریق راهیست راه عشق كه هیچش كناره نیست. سبیل زهرخنده میزنی؟ به هم خر هم خرما؟ یا اصلاً از همان اول كه، عرض سلام دارم و آرزوی مرگت را ... كه خودم بیایم و بر این كلهپوك ضرب بگیرم و ... میا بیدف به گور من خدا را! / كه در بزم خدا غمگین نشاید.... یا به اینكه «من» میگویم اینها را؟ آخر آن وقتها كه گرم میگفتی، یك بار در حوزه سر من و رفیقم عربده كشیدی كه: «بدبخت! اینكه حرف از دهان من درآید، یا تو، توفیر میكند... تو باید بروی شعری بگویی كه آمریكا از ازار تا پاتاوهاش را خیس كند... خاك بر سر شاعری كه شاعری كند و از فوتبالیست و خواننده مشهورتر نباشد و نشود...» به جای گرم شدن، حتی داغ كردم و گفتم: خاك بودند، حزب باد شدند / این زنازادهها زیاد شدند گفتند: نشد. گفتم: تهمتنتبارم قلندر منم هماورد طوفان و تندر منم گفتند: نشد. گفتم: سخت میگیرد به حال خلق از بس زندگی برنمیگردد به دنیا هر كه از دنیا گذشت. نشد. گفتی قحط پریشانی نیست. زلف این یار نشد، برو سراغ یار دگر، زلف دگر. چقدر بدبختی كشیدم كه بفهمم نگاه «سوبژكتیو» بد است یا «ابژكتیو» چقدر مسخره بود كه با دمی بسته به جارو میخواستم از «دروازه دوم دقت» رد شوم و نقبی بزنم به «گلشن راز». باز گلی به جمال این «انكساغورس» خودمان كه رسالاتش را نینداخت پیش كتیبههای «گیلگمش» كه پیدایش كنند! وگرنه آنها را هم اگر بعد از عمری مثل «فتوحات مكیه» ـ گویا چند جلدش را ـ ترجمه میكردند، و با پول خون پدرمان ـ كه البته زیاد نیست ـ میخریدیم، بابای هرمنوتیكمان درمیآمد كه قرائت جدیدی از آنها به دست بدهیم! به من چه مربوط بود كه «شوپنهاور» شوهر كیست ـ با آن اسم قشنگش؟! یا اینكه اصل «عدم قطعیت هایزنبرگ» چه شباهتی دارد به «یین» و «یانگ» كنفوسیوسیها؟ اگر رفته بودم زیر ارابه تاریخ «هگل» كسی یك استشهاد محلی جمع میكرد از «كانت» یا «هافمن» و «كاسیرر»؟ یا چه میدانم، «كییر لگارد»؟ كه «آدام اسمیت» دوزار پول بیمه بدهد برای دوا و درمانمان؟ (این آخری اگر آدم بود اسمش را نمیگذاشت «آدام»!) جانم به لبم رسید از بس گفتند كی گفته، از كجا گفته، اول كوفته تبریزی خورده گفته؟ یا بعد از آنكه گفته كوفتهاش سرد شده و نخورده؟... و تا میرسیدند به اینكه حالا چی گفته، چند صفحه منابع و مآخذ میگذاشتند سر میز، كه بفرمایید صورت حسابتان ... من از همان اول هم میدانستم ـ حالا در ضمیر ناخودآگاه قومی و جمعی، یا كالبد اختری، یا گوشه كنارهای از شیارهای قشر خاكستری لوگوس سرخم، نمیدانم ـ كه نه «بودن» برای «بودن» به «بودنی» غیر از همین «بودن» نیاز دارد، نه «آدم بودن» برای «آدم بودن» قس علی هذا.... حال و حوصلهاش را نداریم. مشكل تئوریك كجا بوده؟ حریف خودمان نمیشویم. من خودم را نمیتوانم ثابت كنم، خدا كه ثابت كردن نمیخواست... اما ناحق نمیگفتی، حكایت خاك برسری امثال من از این حرفها رد بود. آدم در این دوره و زمانه چند تا «اسم» بتواند بچسباند پشت بعضی كلمات، بد نیست. اگر همان اول بگویی تكنولوژی لازم است و دكتر جراح هم چاقوكش، میگویند سیر آفاق و انفس نكردهای. باید یك مدت خر را ول كنند برای آنها كه كاه و جو ندارند. و خرما را كه بعضی از گرسنگی نمیرند و... كه میفرماید، اگر به خاطر خدا نباشد، این آدمیزاد حریص و فقیر، حاضر نیست یك چوب كبریت سوختهاش را ببخشد به كسی. اگر نبود ترس از فقر و حرص و موت، بنیآدم گردن كج نمیكرد به بندگی خدا. چه رسد به درد مردم داشتن و سوختن پای رفیق؟ من شنیدهام در قیامت فقط حضرت ختمی مرتبت (ص) است كه «وا امتی» میگویند و دیگر انبیا و اولیا «وانفسی». من «درد مردم» را باور نمیكنم. نه از روشنفكر، نه از روشنخیال، آدم، مرده یا زنده، تنهاست. تنهای تنها. روزی در یكی از همین عوالم روشنخیالی فهمیدم كه ما آدمها همه یك نفریم. یك نفر، اما در شرایط مختلف. یك نفر در نقشها و بازیهای گوناگون. تو میخواهی بگو، یعنی اوج با هم بودن و بحران جمعی داشتن. من میگویم یعنی تنهای تنها بودن. از هركس اندیشیدن به اندازه خودش را خواستهاند و به جای خودش. و محشور شدن به شكل خودش. بدت نیاید، خنك میگویی. میتوانیم الان سر عراق با آمریكا بجنگیم و نمیجنگیم؟ لابد با شمشیر. شنیدهام در خانه داری. آن برای زمان پیغمبر (ص) بود تا دهه شصت هجری. كه اتفاقاً آن حضرت فرستاد سراغ آهنگران ایرانی كه خوبتر شمشیر میساختند. (كه انشاا... علم اگر تا ثریا هم برود، مردانی از پارس بدان دست خواهند یافت) بیندازش دور یا بزن به دیوار برای دكور. شمشیر تو امروز به درد «مقتدی صدر» هم نمیخورد، چه برسد به حضرت حجت (عج) ما باید راهی برای غنیسازی اورانیوم پیدا كنیم. كه اگر یافته بودیم، شاید همان زمان «صدام» كار را یكسره میكردیم و امروز سربازان عرقخور آمریكایی برای دستگیری و پسگردنی زدن به بچههای شیعه تا صحن.... ای خدا! دقمرگ شدن از غصه هیچ اشكالی ندارد. حكم این جور انتحار كردن را مولا قبلاً داده است. اما نارنجك بستن به خود و چهار تا از سربازان دشمن را كشتن برای یك امت جهاد نمیشود. امروز تنها سربازانی كه حكم جهاد دارند و همیشه هم داشتهاند، همین قلم بهدستان عرصه علم و فرهنگ ـ به قول تو ـ بیفر و هنگند. این آخرین استعدادهای شیعه نیست10 كه درگوشه و كنار جهان شعلهور میشود. من هنوز هم میگویم، انقلاب ما انفجار نور بود. وقتی خورشید بالا میآید و میتابد، عطر به خودت زده باشی، یا آدمی باشی لجن، گنداب باشی یا گلزار، نور و گرما بویت را در میآورد. این بوی باطن آدمهاست كه در این دوره زده بالا. قبلاً كی میشد یك شبه و با یك تلفن و دلالی بار یك كشتی، به «هژبر یزدانی» بگویی زكی!؟ خیلی از همین رفقای قدیم تو كه حالا دو لپّی رانتخواری میكنند، خیال میكردند بدون شاخ ـ كه خدا شناخت، ولی دادشان ـ «مارال» بوستان «آل طاها»یند و با حسینیها اگر نه، با زینبیها محشور میشوند. حقشان است ... كه نه .. واقعشان است. بگذار این لقمه پسمانده عجوز هزار داماد دنیا را با دل خوش ... كه نه... با شكم خوش بخورند ... كه نه ... بخوردشان. لابد شنیده باشی، كه قصابی بر بالای لاشه گوسفندی كاغذی چسبانده بود، با این بیت شعر: سزای هر بُن خاری كه خوردهام این است هر آنكه پهلوی چربم خورد، چه خواهد شد و شقهشقهاش میكرد و میداد دست مشتری. كار من و تو هم نوشتن متن این جور قیمت و نرخهاست، بالای گوشت قربانی بیتالمال؛ نه پشیماننامه نوشتن. چون تویی اگر اشتباه كرده، هر كه نكرده اشتباه كرده. باز هم سبیل زهرخنده؟ دوباره چرا؟ به اینكه «مقتدی صدر» نباید از آیتاله سمنانی جلوتر برود یا اینكه، كار من و تو نوشتن متن ... همین را میگویم. میخواهی بخند، میخواهی گریه. با هم باشیم. اگر آمریكا حمله كرد و بمب هستهای زد، از «اینكاها» كه كمتر نیستیم. (میگویند اقوامی بودهاند كه با طریقتهای سرخپوستی، دستهجمعی رفتهاند به آن دنیا ـ و زنده) شاید خدا همین بغض گلوی تو را از همه ما قبول كرد. كه گفت: میپذیرند بدان را به طفیل نیكان رشته را پس ندهد آنكه گوهر میگیرد اگر هم حمله نكرد ـ آمریكا را میگویم ـ «نفس اژدرهاست او كی مرده است» آقا یك پایگاه میخواهد یا نه؟ هیچ پیغمبری با ملائكهای ـ كه بر زمین راه بروند ـ جهاد نكرده. ملائكه یا برای عذاب نازل شدهاند، یا برای امداد و سكینه. اینها هم كه نامردی میكنند، سگ نفس قلاده انداخته بر گردنشان. میدانی خوش كه نیستند. باید دل سوزاند اول برایشان و دستشان را نشد مچشان را گرفت و بعد پدرشان را ... نشد این «به درك» را برای چه گفتهاند؟ فوق آخر اینكه بار كردن به كورهدهاتی و خلوتی، كه به عافیت بگذرد و بنشیند گرد و خاك چهار نعل رفتن خر دجال... و اگر نتلیده باشی زیر سم این قیل و قالها، چرخی ... كه هان، ای سبوی سپیده در دست... چرخی. حق یا ناحق، به من گفتهاند مقاله كوتاه بنویس. كوتاه میآیم و فرو خورده باشم از این دست، چند جرعه از تلخی تمامی دریاها را... خوب است؟! پشیمانی كه سهل است، كافری هم كه باشد، گرم. كه مردم را دلگرم اگر نمیتوان، سرگرم كه میشوند. فرصت گفتن از شكر و ناشكری نبود كه در كفر و ناكفری ماندیم. هم مگر از نفس گرم شمس پریشانی بر پریشانی نهم و خلاص. در نزد ما یكبار ]و یكباره[ مسلمان شدن نتوان بلكه مسلمان شوی و كافر شوی تا از غیر]و هوای غیر[ چیزی با تو نماند... (این هم صورتحسابتان كه خواستم مشتری شوید.11) والسلام
پینوشتها:
1.چو قسمت ازلی به حضور ما كردند گر اندكی نه به وفق رضاست خرده مگیر (حافظ) 2. تواضع ز گردنفرازان نكوست گدا گر تواضع كند خوی اوست (سعدی) 3. افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی كه بلند است (پوریای ولی) 4. نوشتن در اوج بحران. سوره. شماره یازدهم دوره جدید، ص 4. (باقی ارجاعات و گوشه و كنایات ما نیز به همین مقاله است) ژرفنگری یا عملگریزی، همان ص 8، غربزدگی و عبور از جلال، همان ص 34 5. اشاره به كتاب فوائد گیاهخواری از صادق هدایت و كتابی از میرشكاك. 6. جایی خواندهام و یادم نیست از كیست. 7. از تعابیر مرحوم شریعتی در «هبوط» 8. بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر (غزلیات شمس مولوی) 9. رندان تشنهلب را آبی نمیدهد كس گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت. (حافظ) 10. بسیاری از این تعریضها به همان مقاله «نوشتن در اوج بحران فردی» است. 11. اشاره به جایی از همین مقاله كه هنوز نمیدانم كدام ص.ش (شماها از «انكساغورس» هم نترسیدید و تا اینجا آمدید؟ دارالمجانین است اینجا یا پایگاه؟ اشعاری كه از خودم نقل كردهام منبع آن همان صندوقیست كه مرحوم فردید نوشتههایشان را در آن جمع كردند و چاپ نفرمودند!)
بد نیستم. خر هم نیستم. یا نه آنقدر كه خیال كرده باشم از نهال علف تلفشده خود، به پر و پای نخل بلندهمتان...
|
|
|