راه شماره 11 : جنگی که بود جنگی که هست
شعر
پابرهنه وسط بیت....
پابرهنه وسط بیت صدایت كردیم توی وزن غلط بیت صدایت كردیم پابرهنه همگی در وسط ریل ظهور دل پر از یاس ولیكن به زبان، میل ظهور از در بازترین بیت تو وارد نشدیم و علیرغم حضورت متقاعد نشدیم از پس ابر به خورشید ندادیم سلام مرگمان باد كه یكبار نگفتیم: امام! واژه را از سر لج، خرج قوافی كردیم شعر گفتیم و بدینگونه تلافی كردیم پابرهنه وسط بیت چه حالی دارد بادها میرسد اما چه خیالی دارد؟ پابرهنه وسط برّ و بیابان ماندیم اشكها منتظر یوسف كنعان ماندیم راستش از همهجا و همهكس بیخبریم همه مقهور همین اسم حقوق بشریم وز وز این زنبور عسل ما را كشت بوی گندابه منشور ملل ما را كشت قصد ایمان جوانان تو كرده ابلیس و قوانین زمین را وتو كرده ابلیس دوریات سختترین مسئله شرعی بود اتوبانهای هوس مزبلهای فرعی بود منتظر باش كه خورشید برآید از شرق منتظر باش بگیرد همه دنیا را برق منتظر باش برادر كه فیوزت بپرد خواب تلخ سر شب از سر روزت بپرد چهره درهم كش و لبخند نزن، اخمو باش آی جادوگر از! منتظر جارو باش منتظر باش و از عقربهها یاد بگیر كمتر از حوصله باغچه ایراد بگیر منتظر باش كه تا جاده ببلعد ما را منتظر باش كه ماهی بخورد دریا را منتظر باش نهنگ تو به یونس برسد منتظر باش كه وقت گل نرگس برسد منتظر باش كه این جاده به منزل برسد بارهای كج افتاده به منزل برسد منتظر باش دل یخزده تا آب شوی منتظر باش نه آنسان كه چون مرداب شوی منتظر بنشین اما نه روی صندلیات پشت میزت، پس خوابت، عقب تنبلیات منتظر باش كه تا چشم زمین نم بكشد صبر كن بنده مگر چای خدا دم بكشد چای را به كه خلیلانه چو زمزم بخوری چای داغ است، صلاح است كه كمكم بخوری منتظر باش كف بحر، خزف سبز شود زیر پای هیجان تو علف سبز نشود منتظر باش كه صهبای چهل روزه شوی آنقدر صاف شو ای بحر كه در كوزه شوی تا هر آن روز كه از دل نفسی میآید منتظر باش كه فریاد رسی میآید..... پابرهنه وسط بیت تو را میجوییم خیره در ششجهت بیت تو را میجوییم كاش ای زاغچه تن، فاخته میشد با تو میرسیدی، دل ما ساخته میشد با تو تویی آن نور كه از بیت عتیق آمدهای خسته از معركه دشنه و تیغ آمدهای خلق گفتند شما دین جدید آوردید بدعتی در شب این قوم، پدید آوردید بیتو دنیازدگان خطبه دین میخوانند گوركنها همه از نظم نوین میخوانند رسم بوزینگی و عشوه مجاز است اینجا حقكشی مستحب و رشوه مجاز است اینجا ایلها یكشبه از قحط علف خشكیدند تانكها پشت مقامات نجف خشكیدند باز هم آب بر اولاد علی (ع) میبندند چكمهپوشان همه بر غیرت ما میخندند كار ما پلكزدن، جازدن و نقزدن است كار ما كار نه، در گوش شقایق زدن است نسل ما از گل بابونه بدش میآید مثل ماری است كه از پونه بدش میآید نسل ما نسل سوخته دهشت و بیم است هنوز پدرش رفته سفر، سخت یتیم است هنوز نسل این قرن اگر پشت به خنجر نكند... قرن تلخی است، خدا قسمت كافر نكند نكند پشت در بسته بماند آدم لنگ یك آدم وارسته بماند آدم كاش ما این همه بر خویش نمیبالیدیم بر سر فطرتمان شیره نمیمالیدیم كاش تا خیمه سبزت برسد فریادم: من از آن روز كه در بند توام آزادم مثل آن دشت كه در خاطرهاش باران نیست ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست آسمان كنج لبش خال... نه! ماهی دارد (خودمانیم، عجب چشم سیاهی دارد....)
"عباس احمدی"
"انگشت پیراهن"
آسمانی اتفاق افتاد و مردی ماه شد ماه نقصان یافت تا از زخم یاس آگاه شد بوی یعقوب آمد و انگشت پیراهن برید یوسفی مدهوش نخلستان و بغضی چاه شد ظرف شیری شد یتیم از غربت شیر خدا دست سرد كودكی از دامنی كوتاه شد ظرف یكروز اتفاقات عجیبی روی داد جبّهای پیراهن عثمان و كوهی كاه شد نسلی از هول هوس افتاد در دیگ هوا شهری از ترس عدالت خانه ارواح شد خطّ كوفی شد جدا از خطّ و خال كوفیان شیر رفت و اكثریت باز با روباه شد بیعلی (ع) هر بیسر و پایی سری بالا گرفت هر گدای دینفروشی ناصرالدین شاه شد بعد مولا دل فراوان بود اما عشق .... نه! بعد مولا زندگی زندان و اردوگاه شد ابر میتابید و شعری قطرهقطره میچكید شاعری ممدوح خود را دید و خاطرخواه شد
واژه "خود"
شاعر درون واژة "خود" گیر كرده است مثل كتش كه توی كُمد گیر كرده است با واژهها كه بوی غنیمت گرفتهاند در هایوهوی جنگ احُد گیر كرده است شاعر دلش به آخر سیگار میكشد در بند تیپ و سبك و متد گیر كرده است شاعر كپكزده قلمش و زبان او تیغی كه در نیام نخود گیر كرده است جای قصیده و غزل او فیلم گفته است اما در اولین اپیزود گیر كرده است .... هی شعر گفتهایم و هی از شعر گفتهایم با این ردیف، اینكه نشد: گیر كرده است!
"عباس احمدی"
غروب آتشین
غروب آتشین زیر سر ماست لباس شعله از خاكستر ماست و خورشید این مه از شب گریزان به زیر سایۀ بال و پر ماست شكوه وسعت دریا تمامش نَمی از گوشة چشم تر ماست شهاب و صاعقه در سینه شب عبور تیر و برق خنجر ماست و بغض جهل این دنیاپرستان شبیه استخوان در حنجر ماست اگر محراب با مقتل یكی شد نپنداری نماز آخر ماست
محمد قاسمی
از زبان مجاهدان فلسطین
در جنگهای تنبهتن آغاز میشویم این رسم ماست، در كفن آغاز میشویم از ابتدای خون گلو ـ از شروع عشق از انتهای خویشتن آغاز میشویم آرام در قلمرو شب رخنه میكنیم همپای صبح دفعتاً آغاز میشویم ققنوسوار آتشمان میزنند و باز از لابهلای سوختن آغاز میشویم بازی ادامه دارد، نوبت به نام ماست ما تازه بعد باختن آغاز میشویم آری، بهرغم سایه سنگین سامری یك روز از همین وطن آغاز میشویم. این شعرها طلیغه شورند، صبر كن وقتی تمام شد سخن آغاز میشویم.
امید مهدی نژاد
به شیعیان عراق
كسی نبود شما را به ما نشان بدهد و جای همهمه فریاد یادمان بدهد كسی نبود بیاید به ناخدایی ما و بادبان شب ترس را تكان بدهد ـ قبول كن كه همین است حال قافلهای كه هشت سال در این جادهها جوان بدهد ـ قبول كن كه سكوتم ز روی كینه نبود كسی نبود به این نعش خسته جان بدهد كسی نبود و زمین باز كشته میشمرد كسی نبود ... خداوند صبرتان بدهد (نشستهایم به تعبیر خواب و منتظریم كسی بیاید و بر بامها اذان بدهد نشستهایم كه تاریخ مرهمت كند و برای آخر این قصه قهرمان بدهد) قبول كن كه شما هم مقصّرید ـ عزیز! گذاشتید جهان باز امتحان بدهد؟ گذاشتی كه جهان باز با تو حیله كند و سرنوشت تو را دست این و آن بدهد؟ غریبه را به شبستان خانهات بردی به این امید كه "ما را دو سیر نان بدهد"؟ كدام عاقل را دیدهای كه نیمة شب كلید خانه خود را به مهمان بدهد؟ چه میهمان عزیزی! كه سفره را بدرد و جای مزد گلوله به میزبان بدهد عزیز همسفرم! رسم آسمان این نیست كه خستگان زمینگیر را زمان بدهد بقا به قیمت خون است، خون؛ تو میخواهی كه این متاع گران را به رایگان بدهد؟ بجنگ ـ مرد مجاهد! بجنگ، نزدیكست كه طبل جنگ تكانی به خفتگان بدهد بجنگ ـ مرد! و بگو تا جواب مهمان را تفنگ و لقمه رگبار بیامان بدهد بجنگ ـ مرد! ولی التماس كن به خدا كه كار معركه را دست كاردان بدهد... صدای ضجّهتان را شنیدهام؛ اما كجاست آنكه به این نعش خسته جان بدهد سؤال كردی و رفتی؟... بمان، كه بغض دلم جواب را كه ندادهست ناگهان بدهد
امید مهدی نژاد
***
از خیابان ها نمیترسد؛ دلش این جور نیست میرسد ؛حس میکنم خیلی از این جا دور نیست
میرسد ،حس میکنم ؛این حال حال شاعری است شاعر است البته خیلی مثل من مشهور نیست!
مثل مرگم دوردست است، آخر اما میرسد مثل خورشید شهادت موقعی که نور نیست
دوستش دارند هم پروانه ها، هم ابرها حلقه شان دور سرش هر روز بی منظور نیست
خم شد از روی زمین برداشت کاغذپارهای با خبر هستم که یک آن نیز بی دستور نیست
رد شد الان از چراغ سبز با پروانههاش تا بفهماند که تنها فرصت از زنبور نیست
دوست دارم دست هایش را نبیند هیچ کس گرچه او دزدی نکرده ؛شهر بی ساطور نیست
انتخابش کرده اند انگارتا خواهر شود اختیاری نیست کار او؛ ولی مجبور نیست!
گردن تقدیر، باریک است زیر بار دل بد شدن یا خوب ماندن توی دنیا زور نیست
خواهر من !مادر من!بال هایت را نیار آسمان دودی تهران هنوز آن جور نیست
آمن و ضامن نیم من؛ میدرندت گرگ ها زود باش آهو برو! تهران که نیشابور نیست
علی محمد مؤدب
***
سلام من سر صبح ام ؛ شما کجای شبی؟ چه قدر از دل من ،از صدای من عقبی؟
ببین جناب جنازه چه علتی است تو را شهید اگر نتوان شد به تیر بی سببی
بگو اسیر چه زندانی ای پلنگ محا ل چه زخم دیدهای از چشم آهوان؟چه تبی
- تو را به پای شغالان شهر افکنده چنین علیل ! چنین خسته دل ! چنین عصبی
نه این زمانه برای تو کوچک است ؛ بدر! نقاب های دغل را به پنجه ای طربی
تو بی نهایت رشدی ، رشید قامت عشق نمی رسد به تو عقل جهان یک وجبی
وضو بگیر به خون تا به عشق سجده بری که بازی است به آیین نماز مستحبی
بیار جان که زبان سکوت باز شود به خون شکفته دهان، هم چنان پر از عربی
علی محمد مؤدب
***
بیا لبریز كن از شوكرانت ساغری دیگر كه جا ماندهست در آئینه از من پیكری دیگر كدامین معجزه از حلق اسماعیل من سر زد كه خون تازه میپاشد به رد خنجری دیگر بسوزان پارههای خونی پیراهنم یوسف كه از بویش نمیگرید به خون چشم تری دیگر قفس از بوی پرواز كبوترهای من پُر شد كه از انبوه خون و پر به رقص آمد پری دیگر مرا آتش زدی گفتی كه ققنوس از تو میسازم چه ققنوسی به دست آمد به جز خاكستری دیگر
عباس محمدی
|