راه شماره 26 : تولید فرهنگی یا تجارت فرنگی؟
دو حبه قند
[گفتگو با عبداله حسینی شاعر تبعیدی به آفریقا]
محمد مهدی خالقی

یکی ازدوستان تماس گرفت که سید عبدالله حسینی مشهد است. فکر او از همان شمارههای اول سوره با من بود. همان شمارهای که مصاحبهای مفصل با محمد کاظم کاظمی انجام دادم. توی آن مصاحبه، کلمه "سید عبدالله" اززبان کاظمی نمیافتاد و من مشتاق بودم این "سید" گمنام را ببینم. پیگیر شدم. گفتند آفریقای جنوبی است و این به اشتیاق من بیشتر افزود. شاعرِ معممِ مسؤولِ جلسة شعرِ حوزه هنریِ دهة 60 مشهد، آفریقای جنوبی چکار میکند؟! سالها گذشت... وسط لابی یکی از هتل آپارتمانهای نزدیک حرم، 3 ساعت نشستیم و گفتیم و شنیدیم. 9 دي خيابان خسروي نو مشهد، 6-5 نفر جلوي رویم گلوله خوردند و افتادند زمين. روي جنازهها ميدويدم. فرار کردم و توی کوچه پس کوچهها گم شدم. اولین بار عکس امام را در مشهد ما چاپ و منتشر کردیم. اولین بار با مفهوم شهادت در منزل آیت الله مرعشی آشنا شدم. جنازه شهید مهدیزاده را آورده بودند. باهیکل رشید، شلوار آبی و پیراهن آستین کوتاه، خیلی خوش تیپ بود. میگفتند تازه از آمریکا آمده است. یک گلوله از شکمش رد شده بود و من از جنازهاش عکس گرفتم. تا مدتها تحت تأثیر آن صحنه بودم. من با توجه به طبع شعری که داشتم، قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب یکی از شعار سرایان بودم. یک روز هم چند تا سرباز را خلع سلاح کردیم و اسلحههایشان را بردیم منزل آیت الله شیرازی. بعد هم توی میدان شهدا که جنازه یک ساواکی را از مجسمه آویزان کرده بودند، بودم و چند تا لگد نثارش کردم.
نقاشی عکس امام
مدرسه آیت الله میلانی اطراف حرم درس میخواندم. 15 سال داشتم و علاقهمند به نقاشی. عکس آیت الله میلانی و خویی را روی کاغذ اشتنباخ1 نقاشی کرده بودم. با همین آقای علی کاشف الحسینی که بعد شد عضو شورای شهر مشهد و آنزمان هنوز گلوله نخورده بود.2، دوست بودم. یک روز علی عکسی از امام را که لای کتاب معالم پیچیده بود، آورد و گفت این عکس را با نقاشی بزرگ کن که چاپش کنیم. من نقاشی را کشیدم اما خوب از آب در نیامد. قرار شد عکس را با همان قطع وزیری چاپ کنیم. پائین خیابان یک چاپخانه بود. یواش رفتیم توی پستوی چاپخانه و 1000 تا چاپ کردیم. پولش شد 300 تومان. آنزمان امام موسی صدر هم ربوده شده بود و من پیگیر اخبار بودم. یک نقاشی کشیده بودم که عکس امام و امام موسی صدرکنار هم بود و روی سر هر دو هالهای از نور بود و روی هرکدام از شعاعهای نور واژههایی مثل عدالت، رشادت، فضیلت و ... نوشته شده بود. رفتیم یک عکاسی توی خیابان سی متری طلاب. تا چشم آقای رضوانی صاحب مغازه به عکس امام افتاد، با اینکه توی مغازه کسی نبود، سریع نقاشی را تا کرد و کرکره را کشید پایین و با هم رفتیم تاریکخانه. گفت تو چطور جرأت میکنی با این عکس همینطور بی خیال توی خیابان بیایی؟ بالاخره قبول کرد عکس را تکثیر کند.
شکار گربه
اول انقلاب بود. مدرسه حسنیة انتهای بازار سرشور درس میخواندم. آقای صفایی رئیس کمیته بود؛ رفتیم و آموزش نظامی دیدیم. آقایی بود بنام محسنی که طلبهها را آموزش میداد. بعد از آموزش نظامی شروع کردیم به کار در کمیته. 10 شب روی بام کارخانه پپسی خیابان کوهسنگی کشیک میدادم. بعد رفتیم وکیل آباد، ساختمان زیبایی که مال یک ساواکی بود. گفته بودند ازین جا گربه هم عبور کرد، بزنید. نصف شب دیدم گربه از روی دیوار عبور میکند. با ژ3 نشانه گرفتم و زدم. گلوله خورد به گربه بیچاره و افتاد و مرد. یکدفعه همه ریختند بیرون که چرا زدی؟ گفتم خودتان گفتهاید! چند روزی معلق بودم شده بودم ضرب المثل وظیفه شناسی.
آقای افشار مسؤول واحد نهضتهای سپاه تهران بود. آنجا بعد از یک دوره آموزش کوتاه خبرنگاری، یک دوربین فیلمبرداری 8 میلی متری و یک دوربین عکاسی خریدند. قرار شد بعنوان خبرنگار با یک کاروان سلاح و مهمات، از مسیر پاکستان، عازم افغانستان بشوم. مسؤولین کاروان کامران کی قبادی و محسن موسوی بودند. آقای موسوی بعدها همراه حاج احمد متوسلیان در لبنان اسیر شد. رسیدیم زاهدان که سرو کله عمو جانم پیدا شد. بلیط هواپیما گرفته بود که باهم برگردیم مشهد. ظاهراً قبول کردم. موقع خواب، صدای خُرخُر عمو جان که بلند شد، دو - سه تا پتو را لوله کردم و بجای خودم زیر پتو خواباندم و رفتم مرز میر جاوه . این اولین تجربه شیرین استقلال من بود. سفر افغانستان 9 ماه طول کشید و محصولش تعداد زیادی عکس و ساعتها مصاحبه و فیلم بود که در رسانههای آنزمان منعکس شد. فیلم انفجار لولههای گاز شبرغان کار من بود و بخشی از فیلمهای من در فیلم معروف غازیان افغان مورد استفاده قرار گرفت.
درسهای جبهه
بلوغ جسمی و فکری ما در زمان جنگ بود. من و پدرم به نوبت میرفتیم جبهه. من در کنار درسهای حوزه سعی میکردم دیپلم هم بگیرم و شبانه درس میخواندم و بعد مشغول تحصیل دردانشگاه علوم اسلامی رضوی شدم. وقتی از جبهه میآمدم، چند ماه از درس و بحث دور بودم وعقب مانده بودم. برای جبران، میرفتم توی اطاقم در دانشگاه رضوی، کفشهایم را میبردم داخل، برق را خاموش میکردم و با هدفون نوارهای درسیِ رسائل و مکاسب را گوش میدادم و فقط برای غذا و نماز میآمدم بیرون. بعضی روزها بیش از 13 نوار درسی را گوش میدادم و خلاصه برداری میکردم و در امتحانها با نمره بالا قبول میشدم. الان که دفترهای آنروز را تورق میکنم میبینم چقدر خر خوان بودم. ما توی اين فضاها رشد كرديم و هنوز هم نمیتوانیم ازآنها دل بكنیم. انقلاب و آرمانهاي امام، عدالتخواهي، ظلمستيزي، طرفداري از مظلومين و...توی خون ماست و نمیتوانیم از اينها دست برداریم. رابطه ما با انقلاب يك رابطه پدر و فرزندي است. یعنی ما وابسته وعضو این انقلابیم.
یا علی گفتیم و...
سال 1360 بود که جلسات شعر حوزه هنری مشهد را راه انداختیم. همان اول، براي اينكه نيروها را بشناسيم، يك مسابقه ادبي برگزار كرديم که 600-500 نفر شركت كردند. ما برای 60-50 نفر دعوتنامه فرستاديم و به 3 نفر جايزه داديم. انجمن ادبي ما بعد از اين مسابقه شناخته شد. اولين باري كه جلسه را شروع كرديم توي ساختمان حوزه هنري، نزديك فلكه آب بود. اوايل من تنها بودم. بعدها آقاي ساعي و محمدکاظم كاظمي، محدثي و مجید نظافت آثارشان را آوردند و مورد نقد قرار گرفت و اینها وقتی از نظر سطح مطالعه و کار به سطحي رسيدند، خودشان پاي ثابت جلسه شدند و بعدها جزء اساتيد. از پیشکسوتها همیشه جناب آقای برزگر شرکت میکرد. اساتید هم گاهگاهی افتخار میدادند و میآمدند. یادم هست هنوز مرحوم قدسی زنده بود یکی دوبار به جلسه آمد. استاد ذبیح الله صاحبکار هم چند جلسه آمدند و صحبتهای خوبی هم کردند. یادم هست خودم رفتم منزل استاد کمال، خیلی پذیرایی کرد. بعد هم خاطراتش را از آقا گفت. خیلی هم با آب و تاب و با حرارت حرف میزد. گفت برای پسرم مشکلی پیش آمده بود؛ به هر دری زدم حل نشد. بالاخره رفتم تهران دفتر ریاست جمهوری. گفتم با آقا کار دارم. گفتندشما کی هستید؟ گفتم شما فقط به آقا بگویید احمد کمال پور از مشهدجلوی در است. چند دقیقه بعد آمدند و با احترام ما را بردند تو. آقا تا چشمشان به من افتاد، آمدند استقبال و نشستیم و مفصل صحبت کردیم و شعر خواندیم و آن مشکل هم حل شد. آقای اکبرزاده هم از اساتید تأثیر گذار و پای ثابت جلسات بودند که چند بار در منزل خودشان جلسه گذاشتیم. ایشان ما را با اقبال آشنا کردند و خودشان هم به عنوان یک شعر شناس، مشوق خوبی برای ما بودند.
جلسه ما هر هفته روزهاي پنجشنبه، بدون استثناء در طول شايد 15-10 سال برگزار میشد. جلسه دیگری هم آنزمان در مشهد بود که صبحهای جمعه در منزل آقای فّرخ برگذار میشد. من متأسفانه هیچوقت در این جلسات حضور نیافتم. نمیدانم علتش حس نادرست رقابت بود یا تعصبات خشک آنروزها یا محیط آزاد غیر مناسب با حضور یک روحانی؟ هر چه بود ازین جلسات بهرهای نبردیم.
بطرف قله
فضایی که امثال احمد شاملو، اخوان ثالث، فريدون مشيري و دیگر شاعران مطرح معاصر... تنفس ميكردند، با انقلاب همخواني نداشت. احساس ميشد كه انقلاب شاعر ندارد. تنها كساني مثل قيصر امينپور، حسن حسيني و سلمان هراتی مشهور بودند. اينها تازه ديوانشان درآمده بود و شعرشان توی مجلات چاپ میشد. یعنی در تهران اين حركت راه افتاده بود و آنجا شاعران انقلابی داشتیم كه كارشان به جریاناتی که همراه انقلاب نبودند تنه ميزد اما متأسفانه در مشهد اين حركت اصلاً احساس نميشد. البته بودند شاعرانی قدیمی مثل آقاي شفق، خسرونژاد، سرويها، مؤید و ... که با همان سبكهاي قديمي شعرهاي خوبی برای انقلاب میگفتند؛ اما جریانی كه زبان و ادبيات امروز ايران را بشناسد، درك كند و بتواند آنرا برای بيان مفاهيم انقلابي بكار ببرد، جايش خالي بود. شاید دلیل مهم این موضوع نبود اساتید و پاتوقی بود که درمشهد ما را با ادبيات انقلاب آشنا كند. ما نياز داشتيم به اينكه حركتي در شعر انقلاب جاري كنيم و تمام تلاشمان را بکار گرفتیم که این حركت را بوجود بیاوريم. بعد ازآن تلاشها موجي توی خراسان در زمینه شعر انقلاب بوجود آمد. دلیل رشدسریع و قابل توجه بچهها هم این بود که ما از شعر راحت عبور نمیکردیم. قله را در نظر گرفته بودیم و بچهها میدانستند باید به سطح سلمان هراتی و قیصر و حسن حسینی برسند. یکی دیگر ازتأکیدات ما درجلسات این بود که ما به شدت حساسيت داشتيم كه زبان، جديد باشد. به بچهها تأکید میکردیم معلم بخوانند، سلمان هراتي و قيصر امينپور بخوانند. آقاي كاظمي، شعرهاي اولش را نگاه كنيد؛ همهاش تقليد از معلم است. «پياده آمده بودم/ پياده خواهم رفت» ما تشویق میکردیم يك مقلد خوب باشند تا بعدها خودشان راه بیفتند. الان كاظمي و دوستان ديگر هر كدام سبكي دارند. و به يك استقلالي از نظر زباني رسیده اند. البته جلسه ما مثل همه حرکتهای ادبی بعد ازا نقلاب، یک اشکال بزرگ داشت و از نظر پیگیری و نظم برگزاری جلسات قائم به شخص بود و با رفتن من و سایر ارکان جلسه، آن جلسه به شکل سابقش ادامه پیدا نکرد.
ارتباطات
آقاي زم يكبار آمد مشهد و ما را تشويق كرد. قبل از اين دوستان، آقاي دکترمهدي فراهاني منفرد را به ما معرفي كرده بودند. ايشان از بچههاي جلسه تهران بود که دانشگاه مشهد قبول شده بود و شعرش هم خيلي خوب بود و چند بارتوی جُنگ سوره چاپ شده بود. الان نمیدانم چرا دیگر ایشان شعر کار نمیکند. همراه با ايشان يك سفر رفتم تهران و درجلسه شعر حوزه هنری شرکت کردم. آنجا بود که برای اولین بار با مرحوم حسن حسینی، قیصر امین پور، سلمان هراتي، عبدالملكيان، ساعد باقري، سهیل محمودی و حسین اسرافیلی و... آشنا شدم. وقتی توی آن جلسه شعر خواندم، احساس كوچكی کردم و متوجه فاصله زیادمان با این دوستان شدم.
روشها و منشها
ازنظر سازمانی با اینکه ما زیر مجموعه حوزه هنری بودیم، اما در اداره جلسات استقلال کامل داشتیم. مدیریت آنزمان سازمان حجت الاسلام سید آبادی، به این حرکت و من اعتماد کامل داشت و انصافاً کمک میکرد. روش ما اين بود که ميگفتيم شعري كه از اين جلسه بیرون ميآيد، اگر بد باشد، آبروي جلسه ميرود. میگفتیم يا شعر را جاي ديگر نخوانيد، يا به نقد و نظر جلسه تن بدهيد. برای جلسه قوانین مشخصی هم داشتیم. توی جلسات ما كسي شعر مبتذل نمیخواند. جلسه شعر انقلابي و مذهبي بود. ما برايمان مهم بود در مورد شهدا، جنگ و مناسبتهاي مذهبي بگوييم و همه متوجه تفاوت آن با دیگر جلسات بودند. خود من هم که مسؤول جلسه بودم با لباس روحاني مينشستم. خانمها يك طرف و آقايان طرف دیگر مینشستند و خانمها با چادر ميآمدند. مسأله دیگری که به ما کمک میکرد، جلسه خانوادگي بود. هفتهاي يكبار دور هم، خانه یکی از اعضای جلسه مینشستیم و شام سادهای میخوردیم وتا پاسي از شب شعر میخواندیم. اینجا فضا قدری بازتر و راحتتر بود و باعث ایجاد صميميت بيشتر شده بود.
استعدادهای ناب
آقاي كاظمي را درست یادم نیست کجا آشنا شدم. هر جا ميرفتم دنبال استعداد بودم و هر كسي را ميديدم يك شعري ميخواند سريع جذبش میکردم. از همان اولي كه ايشان آمد، احساس كردم با يك استعداد روبرو هستيم. چند مجموعه شعر از شعرای معاصر انقلاب مثل حسن حسینی و قیصر امین پور دادم به ایشان و یادم است که كتاب صور خيال در شعر فارسي را. احساس ميكردم گيرندگي خودش هم فوقالعاده است. يعني هر هفته رشد ايشان را میدیدم. اولين باري هم كه شعرش به صورت جدي مطرح شد، همان جلسهای بود که آن شعر معروف را برای امام خواند و بعد آن شعر را سراج و صادق آهنگران خواندند. و از آن به بعد الحمدلله باليد و استاد و اسطورهای شد و حالا از افتخارات ماست. در مورد دیگران هم همینطور. آقای دکتر اکرامی فر، دکتر منوّری، استاد ابوطالب مظفری، استاد فضل الله قدسی همه از کشفیات این جلسات بودهاند که الحمدلله الان هرکدام برای خودشان درخت باروری شدهاند و من باید نزدشان شاگردی کنم.
با مینی بوس تا اهواز
خبر برگزاری کنگره شعر دفاع مقدس را شنیدیم. يكي دوتا از شاعران مشهد را برداشتم و با هم به کنگره رفتیم. این کنگرهها را مرحوم احمد زارعي از سرداران جنگ و معاون تبليغات سپاه برگزار میکرد. مجله ادبي اميد انقلاب در تهران زير نظر ايشان منتشر ميشد وآقای قزوه مسئول صفحه شعر این مجله بود. اولین بار که شعر من در این مجله چاپ شد راه برای معرفی سایر شاعران جوان خراسان باز شد. با پیگیری ما، احمد زارعي پذيرفت هرچند وقت يكبار بيايد مشهد. ما از درسها و نقد و بررسيهايي كه درحضور ایشان انجام میشد استفاده کردیم. ايشان بعدها از 4-3 تا از شاعران مشهد دعوت کرد که دركنگره شركت كنند و زمینهای فراهم کرد که شعر اينها از تلويزيون پخش بشود. از آن به بعد ما مشهدیها پايه ثابت تمام كنگرههاي شعرسراسری و شعر دفاع مقدس کشور بودیم و از همه جای کشور هم توی جلسه ما شركت ميكردند. يادم هست یکبار با يك مينيبوس از مشهد راه افتاديم و رفتيم اهواز كنگره شعر دفاع مقدس. همچنین درزمان جنگ ما شب شعرهای فراواني را براي جنگ و شهدا برگزار کردیم. ضمن اینکه بارها شعرا را برای آشناييبا مناطق جنگي و ديدار با رزمندهها به جبهه بردیم. يك مرتبه آقاي زارعي به من گفت حالا که ما نميتوانيم از يك استاد دانشگاه انتظار داشته باشيم توي جبهه بجنگد، شما چندتا از اينها را بياور كه ما جبهه را به آنها نشان بدهيم. من تعدادی از اساتید مثل آقاي دکتر رکنی، دکتر فاطمي، دکتر ياحقي و... را جمع کردم و همراه با تعدادی از شاعران جوان خراسان راه افتادیم. با یک مینی بوس رفتيم اهواز. هم دركنگره شعر آنجا شركت كردیم و هم مناطق جنگي را ديديم و برگشتيم.
شعر غبارروبی ها
اولين شعر جدي كه درهمان دوره گفتم، شعری برای امام رضا(ع) بود :
«اي آستان قدس تو تنها پناه من/ بر خاك باد پيش تو روي سياه من
مهرازفروغ گنبد پاکت گرفت و ماه / شمس الشموس هستی و نامت گواه من
هر صبحدم به شوق تو بيدار ميشوم/ افتد به بارگاه تو لختي نگاه من
گلدستهات منادي صوت اذان عشق/ مأنوس با غروب و زوال و پگاه من
بوي بهشت ميرسد از بارگاه تو/ بخشوده شد درون بهشتات گناه من
اي غربت مجسم تاريخ اي امام / اي خاك پاي مرقد تو بوسه گاه من
این شعر را دركنگره جهاني امام رضا(ع) در حضور شخصيتهاي زیادی خواندم. مرحوم دکتر سیدجعفر شهیدی از این شعر خیلی خوشش آمد. بعد شنیدم شعر بدست مقام معظم رهبري هم رسیده و از تلویزیون پخش شده بود. مدتی بعد توی جلسهای دیدم آقاي ماهرخسار3 این شعر را ميخواند. هنوز هم ايشان روزهاي غبارروبي ضریح مطهر اين شعر را میخواند. اين شعر در حقيقت آغاز ورود رسمي من به جمع شاعران انقلاب بود و حس اعتماد به نفس بيشتري به من داد.
راه جدید
قرار بود مسابقهای بینالمللی با موضوع حرم امن الهي برگزار شود. من با یک تركيببند بلند درمسابقه شركت كردم.
ما باز بهر حادثه احرام بستهايم/ هرچند بال و پر به هوايت شكستهايم
ما را ز مرگ سرخ مترسان كه با جنون/ عمريست از اسارت اوهام رستهايم
از مرگ باک نیست که ما دست مرگ را / صد بار در مخاطره از پشت بستهایم
تركيببند بلندی بود که خيلي گل كرد. مدتی بعد آقای کمال حاج سید جوادی از تهران تماس گرفت که شما شعرت در مسابقه برنده شده است. جایزهاش دلاری بود که برای من طلبه یک لا قبا، حکم گنج شایگان را داشت. من جز این، درچند مسابقه دیگر هم مقام آورده بودم. این جوایز در ارتقاء سطح جلسه تأثير داشت. يعني در حقيقت جلسه بود كه اول ميشد. این شعر در کیهان فرهنگی آنزمان هم چاپ شد که خوب برای خودش اعتباری داشت اما مهمترین افتخار ادبی من، گرفتن مدال افتخار و دستخط حضرت امام، خطاب به هنرمندانی است که در دفاع مقدس نقش قابل توجهی ایفا کرده بودند.
دوحبه قند
دریکی از کنگرههای ادبی، که شعرخواني من تمام شد و نشستم، دیدم از پشت سرم مرحوم آقاي توسلي میگوید: خيلي شعرت خوب بود. فوقالعاده بود. شما تا به حال امام را از نزدیک ديدهاي؟ گفتم نه. گفت فردا ساعت 7 ميتواني بيايي جماران؟ گفتم معلوم است، با سرمیآیم. شب خوابم نبرد. ساعت 7 صبح كه رسيدم ديدم 20-10 نفر از فرماندهان جنگ هم آمدهاند دستبوسي امام. آقاي توسلي به من گفت اينها كه تمام شد، شما بيا. نفر آخر رفتم، آقاي توسلي معرفي كرد كه آن شعری که دیروز خدمتتان دادم، شاعرش ایشان است. ضمن اینکه آنزمان من نمیدانستم امام شاعر هستند و شعر را خوب میفهمند. امام فرمودند : « ها! خيلي خوب! خداوند به شما توفيق بدهد. خداوند زبان شما را ساري و جاري كند» و چند دعای دیگرکردند. بعد دست امام را بوسيدم و بیرون که آمدیم، آقاي توسلي گفت چند لحظه صبر كن. رفت و با یک بسته200 توماني نو که تازه در آمده بود برگشت. من گفتم حاج آقا دیروز دلاری جایزه دادند و نیاز مادی ندارم، من یک هدیه معنوی میخواهم. انگشتر، یا پيراهن امام! آقای توسلی گفت چرا زودتر نگفتی؟ گفتم از کجا میدانستم امام میخواهند این همه لطف کنند؟ گفت باشد برای یک فرصت دیگر. شما فعلا این مرحمتی امام را بگیرید و بعدا دربارهاش فکری میکنیم. گفتم عیبی ندارد. بجای این، شما لطف کنید اجازه دهید من بدست امام معمم شوم. آقای توسلی گفت : اِ... شما طلبه هم هستی و به مانگفتی؟ باشد. هر وقت لباس هایت آماده شد، تماس بگیر. شعر من همان شب از تلويزيون پخش شد و خبر این هدیه امام و ملاقات من رسید به گوش مسئولین محترم دانشگاه رضوی که فلانی رفته پيش امام و امام به او جايزه داده اند. وقتی رفتم دانشگاه، خيلي استقبال كردند. رئیس دانشگاه استاد آیت الله رضا زاده، مرا خیلی تحویل گرفتند. من هم قضيه معمم شدن را گفتم. گفت لباست بامن. لباس که آماده شد، با آقاي توسلي هماهنگ کردم و برای عید غدیر رفتم تهران. باز سر صبحي بود و عدهاي آمده بودند دستبوسي. مثل دفعه قبل، خدمت امام رسیدم، دستشان را بوسيدم و امام عمامه را روی سرم گذاشتند و یک فشار هم روی عمامه دادندكه تا گوشهايم رفت زير عمامه! بعد هم یه دعا کردند و فرمودند خداوند شمارا از علمای عامل قرار دهد. وقتی آمدیم بیرون، به آقاي توسلي گفتم پس صله ما چي شد؟ گفت همين جا باش و رفت پيش امام. امام پشت پنجره نشسته بودند. صحبتی بینشان رد و بدل شد. امام بلند شدند، يكي - دو قدم برداشتند، اما دوباره برگشتند. با خودم گفتم حتماً پشیمان شدهاند. اما امام برگشتند و راديوي ترانزيستوري قديميشان راخاموش کردند که باطریاش بی خودی مصرف نشود و رفتند داخل. در این بین چشمم افتاد به ليوان آب نصفه امام که رويش يك برگه كاغذ نصف A4 گذاشته بود و رويش دو حبه قند بود. در این فرصت ماجرای لیوان را از آقای توسلی پرسیدم گفتند که امروز صبح امام قرص خوردهاند و از نصف آب لیوان استفاده کردهاند. نصف بعدی را گذاشتهاند که بعد استفاده کنند این کاغذ هم برای اینست که روی آب گرد ننشیند. چند لحظه بعد امام برگشتند با یک پیراهن سفید. آقای توسلی پیراهن را ازامام گرفت و داد به من. من هنوز آن پيراهن را دارم و تنها شاعري هستم که از امام پيراهن گرفته است.
............................................................................................................................................
1 - جنس کاغذی مشهور درآن دوران
2- سید علی کاشف الحسینی ازجانبازان قطع نخاع انقلاب که روز 10 دی گلوله خورد.
3- ازمداحان مشهورو انقلابی مشهد
|