راه شماره 0 : قيصر به روايت قيصر
قیصر به روایت قیصر
قيصر به روايت قيصر
قيصر شاعري بود که تن به مصاحبه ها و گفت و گوهاي مطبوعاتي نمي داد. مصاحبه زير که در قالب طرح تدوين تاريخ شفاهي انقلاب در کتابخانه ملي ايران تهيه شده است، فرصت مغتنمي است براي تماشاي قيصر به روايت قيصر.
کتابخانه ملي حاضر نشد اصل مصاحبه را در اختيار راه بگذارد و آنچه مي خوانيد گزيده اي است که با همکاري کتابخانه ملي در يکي از روزنامه هاي صبح به چاپ رسيده است. قيصر امين پور چند سال پايان عمر تن به گفت وگو نداد. دلايل شخصي قيصر فراوان بود از جمله آنکه دوست نداشت زخم هاي گذشته، دوباره سر باز کند و بيماري جسمي اش نيز مزيد بر علت شده بود. گفت وگوي حاضر تحت نظر سازمان اسناد و کتابخانه ملي جمهوري اسلامي ايران در قالب طرح تاريخ شفاهي انجام شده است. اين طرح چند سالي است به منظور مستندسازي تاريخ فرهنگي - اجتماعي کشور به شکل گفت وگو با مسئولان فرهنگي، نويسندگان، شعرا و هنرمندان در حال اجرا است. گفت وگويي که پيش رو داريد بخشي از متن کامل بوده و در تلخيص آن بخش هاي مهمتر و خواندني تر انتخاب شده است.
آقاي دکتر از سال، محل تولد و همچنين از دوران کودکي بفرماييد.
و قاف، حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز مي شود.من قيصر امين پور، متولد دوم ارديبهشت 1338 در گتوند هستم، جايي بين دزفول و شوشتر در استان خوزستان که الان شهري شده و آن موقع بخش بود. قبل از ورود به دبستان، ما را به مکتبخانه فرستاده بودند، يکي دو سال به آشنايي با مقدمات، الفبا، قرآن و اين جور درس هايي که در مکتبخانه آن زمان بود گذشت. بعد در سن 7 سالگي در همان گتوند، وارد دبستان شدم. کلاس دوم را در دزفول گذراندم، دوباره تا پنجم ابتدايي به همان گتوند برگشتم و دوره راهنمايي و دبيرستان را در شهر دزفول گذراندم. تا سال 57 همزمان با پيروزي انقلاب، در دانشگاه تهران در رشته دامپزشکي قبول شدم.
محل اقامت شما به طور کامل دزفول بود؟
بيشتر تحصيلاتم در دزفول بوده بين گتوند و دزفول در رفت و آمد بوديم ولي خب عرض کردم دوره راهنمايي و دبيرستانم در دزفول بود.
شما چه سالي ديپلم گرفتيد؟
سال 57.
در آن زمان سيستم کنکور چگونه بود؟ مستقيماً آمديد تهران و براي دانشگاه امتحان داديد، درست است؟
بله، ما به اين صورت فضاي تند و پرتب و تابي نداشتيم، که الان براي بچه هاي اين نسل وجود دارد. من خودم، خيلي در نخ کنکور و اينها نبودم شايد يکي دو ماه به کنکور مانده بود که ديدم بچه ها دارند با هيجان مي خوانند من هم شروع کردم. تستي و چيزي هم نداشتيم، کلاس کنکور هم که نبود. همان کتاب هاي خودمان را مي خوانديم، يکي دو تا کتاب تست بچه ها از شهرهاي ديگر گرفته بودند، اينها را قرض مي گرفتيم و يک شبه مي خوانديم. در اين فضاها عرض کردم که دوره آخر دبيرستان خيلي به درس توجه نداشتم، يعني مي خواندم در حدي که قبول بشوم، بنابراين خيلي رتبه بالايي نياوردم به طوري که شايد مي توانستم در اهواز پزشکي بروم، ولي بچه ها و دوستاني که با هم کار مي کرديم مي گفتند؛ «بيا همه مان مي خواهيم برويم تهران و فعاليت و مبارزه را ادامه بدهيم.»
کنکور آن موقع سراسري بود؟
سراسري بود، بله. به همين دليل من تهران را زدم و پزشکي قبول نشدم و دامپزشکي قبول شدم.
چرا رها کرديد؟
من خوشم نمي آمد. ولي چون رشته هاي تجربي مي خوانديم، خانواده ام مي گفتند؛ «بايد به رشته پزشکي بروي.» طبق معمول همه خانواده ها بود. ما هم پزشکي زديم افتاديم پايتخت و دامپزشکي شد. دامپزشکي هم به نظر خانواده ما رشته خوبي بود ولي خودم که رفتم ديدم همان مشکلات پزشکي را دارد، همان کتاب ها را بايد بخوانيم، با اين تفاوت که به ما «دکتر آدم» نمي گويند «دکتر دام» مي گويند. يعني حروفش جابه جا مي شود و اين بود که اصلاً انصراف دادم، يعني نه اينکه تغيير رشته باشد، کلاً انصراف دادم. دوباره کنکور دادم و دانشکده علوم اجتماعي رفتم.
از نو کنکور داديد؟
بله از نو کنکور دادم.
تهران که تشريف آورديد خوابگاه داشتيد يا خانه؟
خوابگاه داشتيم.
کجا؟ همين کوي دانشگاه بود؟
کوي اميرآباد، من حدود 12،13 سال آنجا بودم. يعني جزء پاهاي ثابت آنجا بودم. چون به خاطر همين تغيير رشته ها درسم هم زياد طول کشيد. يک سال دامپزشکي خواندم سه چهار سال علوم اجتماعي بودم که در همان 58 که وارد علوم اجتماعي شدم با لانه جاسوسي همزمان شد که من چون آنجا هم حضور داشتم، به هرحال کلاس زياد نمي رفتم فقط براي امتحان مي رفتيم. اين بود که طول کشيد.
اصلاً سال 57 کلاس ها تشکيل ميشد؟
سال 57 کم تشکيل مي شد. اولش که به دليل تيراندازي در دانشگاه تعطيل شد.
13 آبان آن سال بود؟
بله، ما خودمان تعطيل کرديم که بعد هم بختيار گفت؛ «دانشگاه ها تعطيل است.»
کلاس هايتان هم در دانشکده دامپزشکي در مکان فعلي تشکيل مي شد؟
بله، همين جا تشکيل مي شد.
روز 13 آبان شما خودتان کجا بوديد؟
من تهران بودم. من اصولاً بيشتر در کلاس هاي پزشکي شرکت مي کردم. چون دوست هاي من پزشکي قبول شده بودند من هم هميشه از دامپزشکي به پزشکي مي آمدم، چون آنجا فعاليت بيشتري هم بود. تظاهراتي بود، بچه ها فعاليتي داشتند آنجا شرکت مي کرديم. آن روز تيراندازي هم من در دانشگاه بودم و چون از نزديک ماجرا را ديده بودم، يکي از کساني که شايد باعث تعطيلي کلاس ها شد، خود من بودم. رفتم آنجا هرچه به ذهنم رسيد، گفتم. گفتم؛ «من ديروز ديدم اينجا تيراندازي بود و بايستي کلاس ها را تعطيل کنيد.» بعضي از بچه ها مخالفت کردند و بعضي گفتند؛ «ما مي خواهيم به جامعه خدمت کنيم و زودتر دکتر شويم.» خلاصه ما هم چيزهايي گفتيم و کلاس ها را تعطيل کرديم. بعضي از استادها مخالفت مي کردند بعضي ها مي گفتند؛ «فرقي برايمان نمي کند.»
ايام درگيري دهه فجر و آمدن امام در دزفول بوديد؟
ما در دزفول بوديم و از طريق تلويزيون ورود امام را ديديم.
تابستان 58 شما باز هم دزفول بوديد چون دوباره از مهر 58 برگشته بوديد؟
به احتمال قوي، ما تابستان ها را به شهرستان مان مي رفتيم.
شما فرموديد 58 برگشتيد دانشگاه؛ باز هم دامپزشکي را دنبال کرديد؟
برگشتم و کنکور دادم، جامعه شناسي و علوم اجتماعي قبول شدم بعد چند سالي خواندم و دوباره تغيير رشته دادم و ديگر کنکور ندادم.
معذرت مي خواهم انقلاب فرهنگي چه زماني بود؟
انقلاب فرهنگي سال هاي آخر دانشگاه علوم اجتماعي ما بود.
يعني شما تحصيل مستمري روي علوم اجتماعي هم داشتيد؟
بله.
تقريباً چند سال طول کشيد؟
سه چهار سال. عرض کردم بيشترش به فعاليت ها در لانه جاسوسي مربوط بود که من خيلي کلاس نمي رفتم.
آن هسته هايي که اين فعاليت ها را سازماندهي مي کردند، کجا تشکيل مي شد، با چه کساني بود؟ عضو انجمن اسلامي بوديد؟
انجمن اسلامي بود که من هم با بچه هايشان دوست بودم و در جلساتشان شرکت مي کردم و اصلاً از همين جلسه در واقع گرفتن لانه، مشورت و طرح ريزي شد. در سال 58 همزمان با پذيرفته شدن در دانشکده علوم اجتماعي در ارتباط با دوستاني که وارد لانه جاسوسي شدند ما هم آنجا بوديم و چند مدتي بيشتر هم فعاليت هاي فرهنگي مي کرديم، گاهي يک متن برايشان مي نوشتيم، غير از آن نگهباني و کارهايي که همه دانشگاه ها به عهده داشتند، گاهي فعاليت هاي فرهنگي مي کرديم که بعد از مدتي هم من از آنجا بيرون آمدم، شايد يک سال طول نکشيد. چندماهي بود و دوباره سراغ درس و مشق و تغيير رشته رفتيم.
اعضاي شرکت کننده آن جلسات چه کساني بودند؟
معمولاً همين دوستان خودمان بوديم، دانشجوها بودند که عرض کردم مثلاً بچه هاي شوراي آنجا همين آقاي «ميردامادي»، آقاي «ابراهيم اصغرزاده» و بچه هايي بودند که الان هم در مجامع سياسي و اجتماعي فعال هستند؛ آقاي «رحمان دادمان» که مرحوم شدند، آقاي شمس که دوره قبل نماينده بودند و اينها يادم هست.
نحوه آشنايي شما با اين گروه چطور بود؟
خب به دليل اينکه در دانشکده دامپزشکي بوديم و در همين جلسات انجمن اسلامي با هم آشنا بوديم.
روز لانه جاسوسي هم با شما بودند؟
بله بوديم.
جزء نفرات چندم بوديد که وارد لانه جاسوسي شديد؟
چندمي را نمي دانم. گلهيي وارد شديم. يعني بچههايي که اول در را باز کردند تعداد معدودي بودند بعد ما وارد شديم و عرض کنم بعد تقسيم کرديم و اولش هم قرار نبود اين قدر مفصل باشد.
شما جزء گروهي بوديد که آشنا بوديد و در لانه جاسوسي مانديد. اولين فعاليت هايي که آنجا مي کرديد، چه بود؟
عرض کردم بيشتر نگهباني از همان جواسيس بود.
فرموديد که فعاليت هاي فرهنگي ديگري هم انجام داده بوديد.
مثلاً عاشورا که مي شد متني مي نوشتيم و برايشان مي خوانديم. چون قلم خوبي داشتيم و چيزي هم مي نوشتيم.
به صورت بيانيه بود؟
نه، بيانيه هايش را ما نمي نوشتيم. بيانيه ها را بچه هاي شورا تهيه مي کردند. من فعاليت هايي مانند «تهيه برنامه» داشتم مثلاً کساني که دم در آمده بودند، (چون هر روز گروه ها براي حمايت از دانشجوهاي دانشگاه هاي سراسر کشور مي آمدند) خيلي پرشور و هيجان بودند. يعني به قول امام که گفته بود؛ «انقلابي بزرگ تر از انقلاب اول»، براي همين مردم خيلي حمايت مي کردند و ما بايستي براي آنهايي که مي آمدند، برنامه مي گذاشتيم.
آنها را که داخل ساختمان راه نمي دادند؟
نه، آنها بيرون مي ماندند. هرکسي پرچم و پلاکاردش را بري حمايت آورده بود.
- شما شبانه روزي آنجا بوديد؟
بله.
- فرموديد چه مدتي؟
يادم نيست شايد 8-7 ماه. ولي دقيقاً ننوشتم، آنجا بايستي خاطرات آن موقع را مي نوشتم که ننوشتم.
خاطرات ديگري را نوشتيد؟
بعداً بله، وقتي که کمي عاقل تر شدم نوشتم. آن هم در حد خلاصه بود. فرض کنيد امروز دوستان اسناد آمده بودند، راجع به ما که پيش از وفات خبري تهيه کنند چيزي داشته باشيم. (مي خندد)
بعد شما به دانشکده علوم اجتماعي برگشتيد؟
برگشتم دانشکده علوم اجتماعي و از آنجا ديگر براي تغيير رشته تصميم گرفتم و خيلي هم مشکل بود، موافقت نمي کردند. بالاخره يکي دو ترم را مشترک يعني چند واحد از اين طرف و چند واحد از آن طرف خواندم و پذيرفتند و سال 63 وارد دانشکده ادبيات شدم.
هنوز يک مقطعي اينجا ناگفته مانده، از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاه سال 59 تا سال تحصيلي 61-60 که شما مشغول تدريس شديد. در اين مقطع، فعاليت هاي فرهنگي- مطبوعاتي داشتيد؟
در همين زمان بود که در واقع با بچه هاي حوزه هنري همکاري داشتم و در جلساتشان شرکت مي کرديم و گاهي کتاب هايي مثل ژورنال (مجله) سوره و شعر و داستان منتشر مي کرديم.
تشکيل حوزه انديشه و هنر اسلامي اولين بار چه زماني بود؟ چون اين طور که در منابع آمده ظاهراً شهريور سال 60 بوده است؟
ببينيد قبل از آن هم، حتي در سال هاي 58-57 گروهي بوديم که مي رفتيم و با خانم صفارزاده و آقاي گرمارودي جلساتي داشتيم که اسمش دفتر نهضت اسلامي يا چيز ديگري بود، (بايد از خود خانم صفارزاده بپرسم). چنين اسمي داشت که بچه ها در آنجا جمع مي شدند، آنهايي که داستان، نمايش و آنهايي که شعر کار مي کردند با همديگر بحث مي کردند، آقاي «گرمارودي»، «خانم صفارزاده»، آقايي که دستورزبان درس مي داد، آقاي «رخ صفت» و آقاي «محسن سليماني» بودند.
آقايان رخ صفت و سليماني در آن زمان تدريس مي کردند؟
نه، در واقع خودشان هنرجو بودند. بعد جلسات آنجا کم کم گسسته شد و بچه ها خودشان تصميم گرفتند حوزه هنري را تشکيل بدهند. بنابراين همان سال 60-59 مي شود.
از اين دوستانتان نام مي بريد؟
سال هاي اول آقاي «ناصر پلنگي»، آقاي «رضا تهراني»، آقاي «مصطفي رخ صفت»، آقاي «کاظم چليپا»، آقاي «محسن سليماني»، آقاي «مخملباف»، آقاي «سراج» و...
آقاي سهيل محمودي؟
آقاي سهيل محمودي بعداً در جلسات ما وارد شدند.
آقاي خسروجردي؟
بله. اينها بودند و به صورت آماتور و غيرحرفه يي همين طور دوستانه جلسه را تشکيل مي داديم، نه کسي حقوق مي گرفت و نه کسي حقوق مي داد.
محل برگزاري اين جلسات کجا بود؟
جلسات نهضت در خيابان فلسطين بود که خانم صفارزاده بود، بعداً اينها به خيابان سميه که الان حوزه هنري هست، آمدند.
آقاي ميرشکاک هم آن زمان حضور داشتند؟
بله مي آمدند در جلسات شرکت مي کردند.
پس اولين جلسات پس از اينکه تصميم گيري شد حوزه يي شکل بگيرد آنجا بود. فلسفه نامگذاري حوزه چه بود؟
شايد بچه ها به تاثير از حوزه علميه خواسته بودند يک «حوزه هنري» تشکيل دهند، ولي خب اسمش را «حوزه انديشه و هنر اسلامي» گذاشته بودند.سالش يادم نيست، ولي يادم هست که همزمان با پيشنهاد سازمان تبليغات ما در واقع فعاليت هاي نقاشي، پوسترسازي، تئاتر، نمايش، شعر و داستان منتشر کرده بوديم...
آمدند پيشنهاد کردند و مدتي هم بچه ها مخالفت کردند که ما مي خواهيم خودمان باشيم و چه جوري باشد و چه جوري نباشد، حتي همين باعث شد بعضي از بچه ها مثل آقاي تهراني و آقاي رخ صفت، از حوزه کناره گرفتند. بعد از اينکه زير نظر سازمان رفت آنها جدا شدند. ما بچه هايي که مانده بوديم يعني آقاي مخملباف، بنده، سيدحسن حسيني، چليپا، خسروجردي و حبيب صادقي شرايطي گذاشتيم که مثلاً در کارهاي هنري دخالت نکنند، همچنان انتخاب آثار براي انتشار با ما باشد و آنها فقط حمايت هاي مادي کنند. تا مدت ها هم همين جوري بود.
مسوولان آن موقع سازمان تبليغات چه کساني بودند؟
آقايي به نام «محمدعلي زم» بود، از همان اول مسئولش ايشان بود. اولش البته مقداري شورايي بود و همه بچه ها در جلسات شرکت مي کردند، بعد کم کم يک رئيس پيدا کرد که همان آقاي زم بود.
آقاي زم از طرف سازمان تبليغات پيشنهاد شده بودند؟
بله، فرم اداري به خودش گرفت. هر بخش مستقل شد و به اصطلاح طوري شده بود که کم کمک داشتند در اينکه چه کاري ساخته بشود يا چه کاري ساخته نشود، چه شعري گفته شود، چه شعري گفته نشود، اين داستان چرا چاپ شد، اين يکي فيلم چرا اين طور بود دخالت مي کردند و همين باعث اصطکاک هايي شد که در سال 66 ما که حدود 13 نفر از بچه هاي نويسنده و هنرمند بوديم از آنجا انشعاب کرديم و بعد چند بيانيه در روزنامه ها منتشر کرديم که اينها دارند هنر انقلاب و هنر اسلامي را در تنگناهايي به مسيرهايي مي برند که به مصالح هنر و انقلاب نيست. بيانيه هايش هم منتشر شده، در روزنامه ها هست و خيلي از هنرمندها هم از اين جريان حمايت کردند که بنيانگذاران به اصطلاح اصلي حوزه، همين هنرمندان بودند و سازمان تبليغات فقط به عنوان حامي بود و الان نمي تواند براي اينجا خط مشي تعريف کند. بيانيه هايي در روزنامه ها در دفاع از ماها نوشتند ولي خب به جايي نرسيد و در واقع ما 13 نفر را اخراج کردند و بعد گروهي از ما رفتيم مجله سروش نوجوان را راه انداختيم؛ آقاي «عموزاده خليلي»، «تقي سليماني»، «مهرداد غفارزاده»، «حسن احمدي».
شما پيش از اين دبير شعر هفته نامه سروش هم بوديد؟
بله.
چرا سروش نوجوان؟
من آنجا با آقاي «فروزان» آشنا بودم و سعه صدر و برخورد درست او را ديده بودم به همين دليل پيشنهاد کردم بچه ها بعد از اينکه از حوزه بيرون آمديم، چون ما آنجا هم بچه هاي مسجد را در مي آورديم، (يعني نشريه يي براي نوجوانان).
کتاب و جنگ بچه هاي مسجد بود؟
بله بعد گفتيم که با آقاي فروزان مي شود کار کرد، اين بود که تعدادي از ما وارد سروش نوجوان و بخشي از ما وارد کيهان فرهنگي شدند.
اينها را به ترتيب بگوييد.
در کيهان فرهنگي آن موقع، آقاي رخ صفت و آقاي تهراني مسوول بودند، بعضي از بچه هاي ما رفتند تلويزيون و مستقلاً شروع کردند.
مثل آقاي ساعد باقري؟
آقاي مخملباف هم که خودش مستقل کار مي کرد.
آن زمان آقاي مخملباف به بنياد سينمايي رفته بود؟
بله مدت اندکي بود، خيلي نبود.
شما بعد از آن مقطع تدريس تان در آن مدرسه راهنمايي، بقيه فعاليت تان را در حوزه انجام داديد؟
حوزه و مجله سروش بود.
فعاليت هاي هفتگي و روزانه حوزه در آن موقع چطور بود؟ مثل همين الان جلسات شعرخواني و داستان و کارگاه داستان داشتند؟
آن موقع که ما بوديم؟
بله.
بله. آن موقع ما تقريباً هر روز که کار هم نداشتيم همان جا جمع مي شديم، فقط چاي و گاهي هم ناهاري بود مي خورديم، نبود هم خودمان يک ساندويچ مي خورديم و روزهاي پنجشنبه ما جلسات شعر داشتيم، روزهاي ديگر نمي دانم چه روزي بود جلسه داستان داشتيم. بچه هاي گروه هاي ديگر که نقاشي و نمايش کار مي کردند، خودشان فعاليت هاي خودشان را داشتند، من و «سيدحسن حسيني» هم در واقع جوک ها و شعرها و نامه هايي را که مي رسيد و کتاب هايي که قرار بود منتشر کنيم را گزينش و ويرايش مي کرديم.
شما چند بار ديگر هم از مرحوم دکتر حسيني نام برديد. آشنايي شما با ايشان از کجا شروع شد؟
در همان زماني که دامپزشکي يا جامعه شناسي مي خواندم چند بار به دليل اينکه در همان تعطيلي دانشگاه ها، کلاس خبرنگاري يا روزنامه نگاري رفته بودم، بعد از آن ما را به خاطر آموزشي که ديده بوديم در روزنامه ها تقسيم کردند، مرا به روزنامه جمهوري اسلامي فرستادند، به روزنامه جمهوري اسلامي هم که وارد شدم، براي فعاليت خيلي فضاي مناسبي نيافتم شايد هم خيلي اهل کارهاي رسمي نبودم، به هر حال چند جلسه يي آنجا مي رفتيم با بچه ها. دوستانمان بودند، آقاي «مرتضي سرهنگي»، آقاي «فراست»، آقاي «مهدي شجاعي» و آقاي «ميرشکاک» بودند. گاهي مي رفتيم پيش آنها و آقاي سيدحسن حسيني هم به همان جلسات مي آمد و نشستي که داشتيم از آنجا با او آشنا شدم. بعد کم کم که او هم به حوزه آمد، من و او مسئول جلسات حوزه هنري و مسئول شعرش شديم.
ايشان چطور به حوزه آمد؟
خب من صحبت کردم، به عنوان اينکه همکاري داشته باشيم در قسمت شعر، از او خواهش کردم ايشان هم پذيرفتند، البته قبلاً هم حوزه مي آمد منتها به صورت منظم نمي آمد. در جلسات شرکت مي کرد.
مسئول واحد ادبيات حوزه هنري شما دو نفر بوديد؟
ما در بخش شعرش بوديم. بخش داستانش آقاي سليماني بود و آقاي مخملباف که هم در بخش داستان و هم فيلم بود. ما بچه هاي خادمان جلسه شعر بوديم، چاي درست مي کرديم، صندلي ها را منظم مي کرديم که بچه ها بيايند بنشينند و آقاي «مهرداد اوستا» گاهي در جلسات ما شرکت و بچه ها را راهنمايي مي کرد. آقاي حسيني گاهي شرکت مي کرد، مثلاً چند جلسه يي کلاس عروض مي گذاشت و بقيه اش ديگر دوستان خودمان بودند يعني بحث هايي که به صورت دانشجويي با همديگر مي کرديم.
يعني مدرس خاصي نداشت؟
نه، فقط همان دو نفري که عرض کردم.
آن وقت بچه هايي که فرموديد چه کساني بودند؟
اگر يادم بيايد؛ آقاي «وحيد اميري»، آقاي «سهيل محمودي»، آقاي «محمدرضا محمدي نيکو»، آقاي «ساعد باقري»، آقاي «فرهاني منفرد»، آقاي «حسين اسرافيلي» و آقاي «پرويز بيگي»، حالا خيلي از اسم ها ممکن است يادم برود...
آقاي زکريا اخلاقي؟
زکريا اخلاقي جواني بود که بعداً به ما پيوست.
از قم بودند؟
بله آن موقع...
مرحوم سلمان هراتي؟
سلمان هراتي بعداً آمد.
اولين باري که مرحوم هراتي را ديديد خاطرتان هست؟
بله، فکر مي کنم در تنکابن دعوتمان کرده بودند، جلسه شعري بود آنجا با ايشان آشنا شديم که بعداً که ايشان آمدند در هنرستان تهران تحصيل کنند همان آشنايي موجب شد به جلسات ما هم بيايند.
اولين کتاب شعر شما سال 63 منتشر شد، با اينکه خودتان هم در حوزه هنري بوديد و نسلي از شاعران را آورديد،راجع به کتاب اولتان صحبتي داريد؟
بنده به دليل اينکه يک مقدار حساس هستم - نمي خواهم بگويم وسواس- خيلي در مورد انتشار کارهايم پرهيز داشتم و آقاي مخملباف و دوستان ديگر تاکيد مي کردند که تا چه زماني مي خواهي صبر کني، من مي گفتم که؛ «بگذاريد کمي کامل تر و پخته تر شود.» آقاي مخملباف مي گفت؛ «هر چه درآوردي بايستي چاپ کني.» و بعد از کش و قوس هاي فراوان، بالاخره تا سال 63 راضي شديم که يک مجموعه رباعي، دوبيتي به نام «در کوچه آفتاب» که دست شما هست منتشر کنم. بعد از آن ديگر مزه اش زير زبانمان رفت و کتاب «تنفس صبح» را در همان سال يا چند ماه بعد منتشر کردم، که مجموعه کارهاي قبل از انقلابم بود. بعضي از آنها را انتخاب کردم و بعضي را هم پس از انقلاب چاپ کردم.
اين شعرهايي که در دو تا دفتر اول در «کوچه آفتاب» و «تنفس صبح» چاپ شده متعلق به چه دوراني است؟
اينها آخر 63، بنابراين قبلش مي شود 56،57 تا 63.
با توجه به اينکه اين دو قالب، قالب هايي بودند که مدت ها بود از خلاقيت هاي ادبي در آنها کاسته شده بود، در کتابهاي تاريخ ادبي مثل کتاب «شعر امروز» که آقاي ساعد باقري و محمدي نيکو نوشته اند، دکتر «حسن حسيني»، شما و جمع ديگري از هم نسلان تان را به عنوان احيا کننده اين دو قالب نام مي برند؟
حالا نمي دانم اينها تا چقدر مي تواند (در واقع اين اسم گذاري ها و عنوان ها) جايي داشته باشد ولي خب آدمي که فعاليت هنري مي کند به نظر من با تصميم قبلي نيست، يعني اين جور نيست که حتي اين سبک ها و مکتب هايي که پديد مي آيد همه هنرمندها با هم ديگر تصميم بگيرند در روزي يک سبکي را اختراع يا پيشنهاد کنند بلکه به قول مولوي که مي گويد؛
«همچنان هر کاسبي اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
هر کسي بر درد جويد مرهمي
در تبع قائم شود زين عالمي»
يعني بازاري را مثال بزنيم،هر کسي مي آيد مغازه خودش را آب و جارو، ميوه هايش را تميز و چراغي را تنظيم مي کند که مغازه خودش بدرخشد. نه به دليلي که آن بازار زيبا شود، اما به تبع اينکه هر کسي مغازه خودش را درست مي کند يک بازار خوب هم پديد مي آيد که هيچ کس با تصميم قبلي اين بازار را پديد نياورده، هر کسي خواسته مغازه خودش را درست کند. اين مثال را زدم براي اينکه اصولاً پديد آمدن سبک ها و مکتب ها بيشتر يک مسئله ناخودآگاه است. گفت؛ «اسير عشق بودم هر چه پيش آمد پرستيدم».هر چه پيش آمد، ما ديديم که رباعي قالبي است که مي شود به کوتاهي و با سرعت آدم حرفش را و حسش را در آن جا دهد. من و سيدحسن حسيني گاهي رباعي مي گفتيم، براي همديگر مي خوانديم، نظري مي داديم، نقدي مي داديم و اين خود به خود پديد آمد نه اينکه ما تصميم گرفته بوديم که چيزي را احيا کنيم يا پديد بياوريم. بعد از آن همان جوري که طبيعي پديد آمده بود، طبيعي از ذهن ما رفت. يعني ما هيچ تصميمي نگرفتيم که رباعي را تعطيل کنيم، البته شايد پديد آمدن تقليدهاي فراوان باعث شده بود ما آتش بس يا رباعي بس اعلام کنيم ولي باز هم ديديم که قالب هاي تازه تري هست، مثلاً در همان موقع غزل را آزموديم، نه اينکه بگوييم به نوبت مثلاً شعر نو، نثر و مثنوي را آزموديم، هر چيز را که به هر حال آدم جوان تجربه مي کند حالا در اينها بعضي از آنها موفق تر است، بعضي از آنها ناموفق و بعضي از آنها ميانه است.
شما از همان موقع (حالا اين اختلاف سن را که مي فرماييد) با يک نسلي که پس از شما شعر مي فرستادند و شما در مجلات چاپ مي کرديد،ارتباطي داشتيد مثل همان سروش هفتگي، آيا انتخاب هاي شما در گزينش و جهت دهي به شعرها تاثيري داشت؟
اميدوارم تاثير داشته باشد، براي اينکه من از همان دوران کودکي در کنار درس خواندن علاقه فراواني به معلمي داشتم، يعني در همان کلاس هم به من مي گفتند؛ «با اين دانش آموز کار کن و با همديگر کار کنيد» بعد هم در دوره دبيرستان، در مدارس کلاس نقاشي داشتم و تدريس مي کردم. در واقع فعاليت هاي فوق برنامه آنها را انجام مي دادم. خب من دانش آموز دبيرستان بودم، بعد هم که وارد دانشگاه شدم چند سالي معلمي کردم بعد از آن هم وارد دانشگاه شدم يعني در واقع کارم همين طور بود و دنبال عشق معلمي بودم.اينکه مي فرماييد تاثيري داشته يا نه، به هر حال من هم در حوزه هنري و هم در مجله سروش، سوره، بچه هاي مسجد، بعدها در سروش نوجوان و بعدترها در دفتر شعر جوان، هميشه کارم همين بوده است که با نوجوان ها و جوان ها ارتباط داشته باشم و چيزي را که خودم بلدم- اگرچه اندک - سعي کنم به آنها هم منتقل کنم. به همين دليل تاثيري که مي فرماييد گاهي مي بينم در همان جلساتي که ما در حوزه هنري تشکيل مي داديم، با آن امکانات محدود و شرايط نه چندان مناسب و مساعد و بعدها در مجله سروش و بعدترها در سروش نوجوان خيلي از دوستاني که الان خودشان منشاء خدمات فرهنگي ديگر هستند، به بيان خودشان در همان جلسات شرکت مي کردند و احتمالاً همان فضاهايي که ايجاد شده، اندکي به رشد استعدادهاي آنها کمک کرده، البته واقعاً مسئله ذوق هنري يک مسئله کاملاً فردي است يعني خود آدم بايستي تلاش کند. هر کس هم به جايي رسيد،خودش رسيده هيچ کس نمي تواند ادعا کند که من اين را تربيت کردم. ما فقط در حد اشاره و راهنمايي مي توانيم که از اين طرف برو از اين طرف نرو، آن هم چقدر موثر باشد مي توانيم، بقيه اش تلاش خود فرد است. براي همين نمي خواهم بگويم کساني که الان الحمدلله به جايي رسيدند، محصولات اين جلساتند، ما خيلي کوچک تر از آن هستيم. ما خودمان نياز به تربيت و رشد داريم. نمي توانيم ادعا کنيم که ما کسي را تربيت کرديم.
شما فرموديد که تجربه سروش نوجوان به نوعي ادامه و انتقال تجارب بچه هاي مسجد بود؟
بله.
اين عنوان «بچه هاي مسجد» از کجا آمده است؟
اينها بچه هاي مسجد «جوادالائمه» بودند؛ آقاي اميرحسين فردي، آقاي مهرداد غفارزاده و آقاي نقي سليماني، که در همان جا جلساتي داشتند، بعد از اينکه حوزه تشکيل شد، بچه هايشان اينجا آمدند و اسم بچه هاي مسجد از آنجا ماند.
آن جنگ ويژه کودکان و نوجوانان بچه هاي مسجد بود؟
بله، بعداً سروش نوجوان که خب، من شايد 20 سالم بود که وارد مجله انتشارات سروش شدم، يعني يادم هست جايي گفته بودم که من يک جوان 20 ساله بودم که از پله هاي انتشارات سروش بالا رفتم و يک ميانسال 40 ساله که استعفا دادم و از پله ها پايين آمدم. در واقع شايد 20 سال از بهترين سال هاي عمرمان را آنجا خرج کرديم، حالا نمي گويم به هدر داديم و اين مجله غير از مجله سروش بزرگسال بود که من دبير ادبي آن بودم و صفحه شعرش را منتشر مي کرديم، در سروش نوجوان همراه با آقاي عموزاده خليلي و آقاي بيوک ملکي، سردبير مجله بودم که بعداً به خاطر محدوديت ها و تنگناهايي که بود استعفا دادم و بيرون آمدم.
از سال 67 دبيري بخش ادبيات فلسفه هنر را هم شما به عهده گرفته بوديد. فعاليت شما آنجا به چه شکلي بود؟
آنجا فصلنامه هايي بود که از قبل هم منتشر مي شد. بعداً شعرهاي آن و گردانندگان اش تغيير کردند. از من هم دعوت کردند که دبير بخش ادبيات شوم، يعني براي آن قسمت شعر، داستان و نقد (چون فصلنامه است فصلي منتشر مي شود) و مقالاتي تعيين مي کنم که به درد چاپ بخورد. مقالاتي که مي رسد و مقالاتي که خودمان مي گيريم را ويرايش اندکي مي کنيم و به آنها مي دهيم.
کادري که شما با آنها در فصلنامه هنر همکاري داشتيد چه کساني بودند؟
آقاي «محمدرضا لاهوتي»، «خانم صدفي» و آقاي «حسيني» مسئول بخش نقاشي بودند، آقاي «لطفي» مسوول بخش موسيقي، يعني هستند، خانم «نغمه ثميني» مسئول بخش نمايش و تئاتر و آقاي «اوحدي» مسئول سينمايي هستند، با همديگر جلساتي داريم که گاهي تصميم مي گيريم شماره ويژه يي راجع به موضوع خاصي دربيايد.
شما در چه سالي ليسانس و فوق ليسانس گرفتيد؟
سال 63 وارد دانشکده ادبيات شدم، 66 ليسانس گرفتم و وارد فوق ليسانس شدم تا 69، 69 فکر مي کنم به مقطع دکترا وارد شدم تا سال 76.
پس همزمان با ورودتان به مقطع دکترا بود که تدريس تان را در دانشگاه الزهرا شروع کرديد؟
بله.
ولي در فهرست تان 1367 آمده، با مدرک فوق ليسانس تدريس را شروع کرديد؟
بله با فوق ليسانس، آن موقع مي شد با فوق ليسانس تدريس کرد.
تجربه خاصي در دانشگاه الزهرا که مدت کوتاهي بوديد و بعد از آن هم جذب دانشگاه تهران شديد، نداريد؟
نه من تا سال 77 در دانشگاه الزهرا تدريس مي کردم، يعني همان سالي که تصادف کردم در واقع آنجا تدريس داشتم، گاهي يک ترم بيشتر يا يک ترم کمتر بود و همزمان با دانشگاه الزهرا در دانشگاه تهران هم به صورت حق التدريسي کار مي کردم.
دليل انتخاب دانشگاه الزهرا چه بود؟
من انتخاب نکردم، آنها برايم انتخاب کردند، يعني خانم دکتر «راکعي» در گروه ادبيات بودند و از ما خواستند که آنجا چند ساعتي تدريس کنيم، بعد هم فعاليت ما آنجا بيشتر شد.
اين طور که در منابع آمده، در سال 1368 جايزه نيما يوشيج «مرغابي بلورين» را دريافت کرديد، برگزارکنندگان اين جايزه چه کساني بودند؟
فکر مي کنم موسسه «گسترش هنر» از طرف وزارت ارشاد بود، من اصولاً اهل جايزه گرفتن نبودم. جاهاي ديگر هم بود که اصلاً نمي رفتيم که حالا جايزه را بگيريم يا نگيريم.
بله، حالا دليلي که جايزه را گرفتيد چه بود؟
بي رو در بايستي من را گرفتار کردند.
ظاهراً جايزه فقط همان يک دوره برگزار شد؟
بله، ديگر برگزار نشد.
دو تا از کتاب هايتان «ظهر روز دهم» و «به قول پرستو» هم در جشنواره کتاب هاي کانون پرورش فکري برنده جايزه شدند. راجع به آنها هم توضيح بفرماييد؟
نه، چيزهاي زيادي بوده يعني همه کتاب هايم چيزهاي اندکي گرفته اند، ولي خيلي مهم نيست.
راجع به خروج از حوزه هنري صحبت کرديد. مي توانيد مشکلاتي را که باعث اين کار شد با جزئيات بيشتري توضيح دهيد؟ چه مشکلاتي بود که تنش ها و درگيري ها را ايجاد مي کرد؟ آن طور که فرموديد، قرارداد اوليه شما مبني بر تامين مالي بود تا شما ساير مسائل نرم افزاري را انتخاب کنيد، پله پله اين مسائل را توضيح دهيد.
الان با آن موقع فرق مي کند، يعني حساسيت هاي آن موقع ما خيلي بيشتر از حالا بود. به هر حال تجربه و شاخک هاي حسي و کند شدن آنها باعث مي شود که الان قضاوت هم اندک تفاوتي با آن زمان داشته باشد. البته هنرمند معتقد است که بايستي در پديد آمدن هنرش آزاد باشد، يعني اگر ما بخواهيم سفارشي هنر پديد بياوريم، محصول، بيشتر از آثار درجه 3، درجه 4 رئالسيم سوسياليستي نخواهد شد که در شوروي و اقمارش پديد مي آمد و خيلي هنرمند بزرگي پديد نمي آورد و آثار هنري عظيمي ايجاد نمي کند. حساسيت هاي آن موقع ما مقداري حساسيت هاي هنري بود و بعد از آن حساسيت هاي سياسي و اجتماعي. خب ما به هر حال جوان هاي آرمان گراي 57 بوديم که وارد حوزه هنر شده بوديم، براي همين شاگردهاي شريعتي و آل احمد بوديم و نمي توانستيم بپذيريم که کسي براي ما خط و نشان تعيين کند که اينجا را بگوييد و اينجا را نگوييد، ما هم کله پر بادي داشتيم، به همين دليل شايد اگر الان بود، مشکل چنداني پيش نمي آمد، براي اينکه ما کار خودمان را مي کرديم، آنها هم کماکان کار خودشان را انجام مي دادند که الان جمهوري اسلامي همين طور است، يعني اين جور نيست که فرض کنيم همه هنرمندها خيلي رسمي کار کنند، ساعت چند بروند و ساعت چند بيايند چون اصلاً نمي توانند اين طوري کار کنند. مخصوصاً ما خودمان که خودجوش کار کرده بوديم نمي توانستيم آن علايق غيرواقعي تحميلي را بپذيريم. بعد در اين نکته با انتشار نامه هايي که در روزنامه هاي آن دوره هم چاپ شد،در واقع مي خواستيم استقلال هنر و انديشه اسلامي به طور طبيعي جوشيده از ضمير خود هنرمندها باشد، نه اينکه کسي براي آنها برنامه ريزي کند و سفارش دهد. اصل مسئله ما اين بود که بعداً به دليل اصطکاکهايي که پديد آمد، ناچار شديم يا آنها ناچار شدند ما را اخراج کنند يا ما ناچار شديم بيرون بياييم. بالاخره هر دو همزمان باعث شد که بعد هم کار خودمان را ادامه داديم، يعني هيچ تغييري در کارمان ايجاد نشد، همان شعري که قبلاً مي گفتم الان هم براي خودم مي گويم يا در جاي ديگري چاپش مي کنم يعني دست از کارمان نکشيديم.
چه چيزهايي موجب شد شما آن نامه هاي اعتراض آميز را بنويسيد؟ دخالت هاي خاصي در کار شما انجام مي شد؟
بله، مقداري شروعش همين دخالت ها بود که عرض کردم. مثلاً اينجاي اين فيلم چرا اين طوري است؟ چرا در بچه هاي مسجد با بچه هاي جنوب شهر و حاشيه نشين ها مصاحبه کرديد؟ آدم قحطي بود؟ چرا در فيلم دست فروش مخملباف به طبقه تجار و سرمايه دار اسائه ادب شده؟ چنين چيزهايي بود، که ما آن موقع به هر حال انديشه هاي عدالت خواهانه داشتيم و عرض کردم ما شاگردهاي «آل احمد» بوديم، يعني معلوم است که چه نسلي بوديم، به همين دليل البته الان شايد قضاوت مان به آن تندي نباشد، منتها ما در آن دوره زندگي مي کرديم و آثار خودمان را در آن دوره پديد آورديم و متناسب با حال و هواي آن دوره رفتار کرديم، الان نمي شود در مورد آن موقع تصميم گرفت.
هدف ما بيشتر تاريخ نگاري است و اينکه به هر حال گوشه هايي اگر جا مانده به نحوي بازگو شود. اين اعتراض ها و اين انتقادها به فعاليت هاي شما به چه گونه يي به شما منتقل مي شد؟ آيا مثلاً نامه يي نوشته مي شد يا...
مستقيماً درگير بوديم و گاهي بعداً هم به صورت نامه هايي که مي نوشتيم، آنها جواب مي دادند. گاهي هم در روزنامه ها منعکس مي شد، منتها در محدوديتي که در کار احساس مي کرديم، بيشتر انگيزه فعاليت اين کار بود، به هر حال من نمي خواهم غيبت کسي را کنم يا کسي را محکوم بکنم، چون مثل اين است که خيلي ها نمي دانستند که جنگ ما چگونه بوده، چقدر تحميلي بوده و چقدر مسئوليتش به عهده صدام و ابرقدرت هاي ديگري بوده. بعد از اينکه چند سال از جنگ بگذرد و سرنوشت صدام اين طور شود، براي خيلي ها آشکار مي شود که در واقع جنگ چه بوده، الان هم شايد ما نسبت به مديريت آن موقع حوزه انتقاد داشته باشيم ولي شايد مرور زمان باعث شد که ما آنگونه مديريت را هم خيلي محکوم نکنيم، به دليل اينکه بعد از آن ديديم که چطور مي شود از آن هم بدتر بود، متوجه هستيد؟ مثل اينکه در دوره يي شما از وزير انتقاد مي کنيد بعد نمي دانيد وزير بعدي خيلي بدتر از او است و مي گوييد «صد رحمت به وزير قبلي». ما همين طور بوديم، يعني چون حوزه هنري، سروش نوجوان و دفتر شعر جوان را مثل خانه خودمان درست کرده بوديم روي آن تعصب داشتيم و وقتي ما را ناچار مي کردند آن خانه را ترک بکنيم به هر حال خيلي سخت است که آدم خانه خودش را به ديگري بسپارد، چون خودش آن را پديد آورده است، آجر به آجر آن را روي همديگر گذاشته، يعني من به سروش نوجوان مي گفتم؛ مثل اينکه بچه يي را آدم به دنيا بياورد، 17 سالش شود، خوب تربيتش کند، خوب به بار بياورد، بعد يک دفعه آن بچه را بگيرند. ما نسبت به کارهايمان چنين حسي داشتيم، يعني هيچ کدام از کارهايمان سفارشي يا طبق برنامه يا طبق آداب اداري نبود که بگوييم خوب الان کارمند اين اداره ايم و فردا کارمند يک اداره ديگر مي شويم، چون با تمام جان و دل مان آنجا کار مي کرديم به همين دليل تعصب خاصي روي آن داشتيم و ترک چنين فرزند و چنين محصولي دشوار بود.
شما فرموديد اعتراض ها و انتقادهايي نسبت به فيلم مي شد، در حوزه شعر هم مورد محدوديت هايي قرار مي گرفتيد؟
کمابيش فضاي سياسي به گونه يي شده بود، اگر يادتان باشد همان موقع روحانيت از روحانيون جدا شد. اينها قبلاً يکي بودند ولي آن ابهام و آن کليت اوليه کم کم به هر حال به تشخص، تعين، تمييز و تمايز مي رسد. يعني هر چه جلوتر برويم، خطوط آشکارتر مي شوند، يک مقدار خب همه انقلاب اسلامي، جمهوري اسلامي و وحدت کلمه و اينها بود، بعداً سر جزئيات مي آيد مي بينيم که بين بنده و شما ممکن است اختلافات سليقه يي يا تمايزات انديشه يي باشد که اينها باعث مي شد خود به خود فضاي سياسي خاصي ايجاد شود، يعني مثلاً عده يي معتقد بودند که فرض کنيم در فعاليت هاي فرهنگي بايستي چه آزادي هايي باشد؟ يا فعاليت هاي اقتصادي بايستي چگونه باشد؟ يا به طور کلي عوام زدگي هايي که هنوز هم هست. من يادم هست آن موقع در راديو و تلويزيون يکي از بچه هاي ما سردبير برنامه يي بود، به خاطر اينکه بچه هاي کوچک آن برنامه دست زده بودند او مواخذه شده بود، که چرا شما اجازه داديد بچه ها در برنامه راديو دست بزنند؟، يعني شما شايد در آن جمع يادتان نيايد که يک دست زدن هم مسئله بود، حالا از اينجا بگير تا اينکه اولين نوار موسيقي که ما تهيه کرديم. چند نفر بايستي اجازه انتشار آن را مي دادند که اين يا طرب انگيز شده يا نشده، تنبکش را کمتر يا بيشتر کنيد، در صورتي که ملاک خاصي هم نداشتيم يا اينکه موسيقي مطرب کجاست؟ موسيقي غنايي کجاست و موسيقي درست کجاست؟ خيلي مرز شناوري دارد. شما کار کردن توي فيلم را تصور کنيد، اولين فيلم هايي که ما ساختيم نمي دانستيم که بايستي حجاب را چه طوري بياوريم؟ اگر يک خانم در خانه خودش است چرا روسري روي سرش است؟ بايست يک جوري درست مي کرديم که يک نفري اينجا رفت و آمد دارد.
نفر سوم هم آقاي مخملباف؟
به هر حال آن موقع خيلي مشکلات بود، الان خيال نکنيد که آقاي اکبر عبدي نقش يک زن را بازي مي کند، موهايش را هم بيرون مي ريزد، هيچ اشکالي هم پيش نمي آيد، چون مي گويند کلاه گيس اشکالي ندارد. مثلاً اينها بعداً حل شد ولي تصور بفرماييد در آن دوره يي که شريعتي را به خاطر اينکه در تئاتر ابوذر موسيقي گذاشته بود مي خواستند آن سن (صحنه) را منفجر کنند، دو ساعت خودش سخنراني کرد، گفت؛ «اگر قرار است منفجر شود زير پاي من منفجر شود.» بعد هم که هيچ اتفاقي نيفتاد. خيلي فرق مي کند بسياري از حرف هايي که ما مي زديم چون پيش از موعد و زودرس بود به عنوان روشنفکر، غرب زده يا هر چيزي تجديدنظر و محکوم مي شد. بعداً کم کم اينها جا افتاد وگرنه خوب کار کردن براي نوجوانان و مجله مي دانيد که چقدر سخت است. شما مي خواهيد اين عکس را بزنيد، چرا اين حجابش اين طور است؟ چرا اين صورتش اين طور است؟ چرا اين کلوزآپ را از اين هنرپيشه زديد بايستي يک مقداري لانگ شات باشد که الان اينها خيلي هايش مسئله نيست ولي ما در آن دوره کار مي کرديم.
الان اينجا دو سوال مطرح مي شود، يکي اينکه آيا به طور خاص در حوزه شعر محدوديت يا دستورالعملي صادر مي شد؟
به آن صورت نه، چون ما خيلي حساس بوديم همان مقدار کم هم براي ما زياد بود.
يک مورد مصداق بفرماييد؟
يکي حافظ مي گويد؛
من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو
شايد چون ما از نفس فرشتگان هم ملول مي شديم، به نظر ما اينها قال و مقال بوده وگرنه آدم يک کمي دندش نرم و ساييده شود، اين قدر هم حساسيت ندارد، همين قدر که مثلاً مي گفتند؛ «چرا اينجا شما نوشتيد شعري براي «شهيد شريعتي» مثلاً اينها روشنفکر هستند.» و همين زمزمه کافي بود ما که شريعتي را عاشقانه دوست داشتيم به تريج قبايمان بر بخورد، مي گفتيم که ما اگر هم در انقلاب آمديم چه کسي نسل ما را آورده؟ کتاب هاي شريعتي آوردهاند. يعني اصلاً ما را با اين بينش نو و زنده آشتي دادند وگرنه ما خيلي هم آدم هاي بي مذهب و لامذهبي نبوديم، خانواده هايمان همه مذهبي بودند ولي کسي که آمد يک نگاه تازه يي به آن کرد که دوباره مورد توجه ما قرار بگيرد،آدم هايي مثل شريعتي بودند، بنابراين نمي توانستيم بپذيريم که نشود براي آنها شعر گفت. خيلي وارد اين جزئيات نشويد چون اينها کار را سياسي مي کند.
اولين نوار موسيقي که فرموديد همان نوارهاي نينوا بود، مثلاً خيلي محدوديت داشتيد؟
نه به هر حال ترديد داشتيم که آيا اينها اشکالي ندارد، کسي هم نبود مستقيماً بگويد، چون آنهايي که اهل فتوا بودند که اصلاً موسيقي نمي دانستند، آنهايي که موسيقي مي دانستند، اهل فتوا نبودند. به هر حال ما به عنوان اولين آثار محصول انقلاب، خيلي هم شجاعت داشتيم که توانستيم اينها را درست در بياوريم، چون واقعاً خطر کرده بودند. نمونه که نداشتيم، مثلاً چه طوري مي شود شعر نو را مدرن گفت؟ در عين حال با جهان بيني مذهبي و بينش انقلابي، در واقع جاده هايي که کوبيده و هموار مي شد به وسيله همين بچه هاي جواني بود که تجربه يي هم نداشتند به همين دليل مشکل بود، وگرنه شعر گفتن و داستان نوشتن خيلي هم مشکل نيست، منتها با آن شرايط و با آن ويژگي هايي که ما در ذهن مان بود و سخت گيري هايي که خودمان و ديگران داشتيم خيلي مسئله را دشوارتر مي کرد.
يکي از نمونه هاي درگيري که ايجاد محدوديت ها و اعتراض هايي که نسبت به اين بنيانگذار حوزه انديشه و هنر اسلامي است، ماجراي فيلم هاي آقاي مخملباف و دفاع شما در آن دو غزل است، راجع به اين هم چه اتفاق هايي افتاد و اولين بار کجا چاپ شد؟
من اصولاً براي شخص شعر نمي گويم به جز مثلاً شهدا و موارد خيلي خاص و نادري که پيش آمده که آن هم به دليل همين مسئله بود، يعني مي ديدم که يک جوان خلاق و پرجنب وجوش و اکتيوي مثل آقاي مخملباف که جلوه هايي از نبوغ در او هست و خودساختگي، خودجوشي اش، هيجانش براي فعاليت و کار اين به دليل اينکه يک کمي زودتر از موعد دارد، حرفش را مي زند، يعني موقعي که سخن گفتن از درختان به قول برشت، جنايتي است. آن موقعي که نمي شد مضمون عاشقانه گفت، آقاي مخملباف فيلمي به نام «نوبت عاشقي» ساخت و چقدر فحشش دادند، چقدر ناسزا گفتند که حالا عشق هاي نوبتي و هوس، کامراني و فلان، بعداً ديديد که همه مجموعه هاي شعر و همه فيلم ها اسمش عشق شد، ديگر مشکلي نبود، حتي چيزهاي بسيار مستهجن مثل اينکه اين آن را صيغه مي کند و ده تا زن دارد اينها در فيلم بود، ولي اون موقع دشوار بود که کسي بيايد بگويد؛ «در هنر اسلامي مي توان از عشق حرف زد، فيلم ساخت و شعر گفت.» به همين دليل بايستي اولين فحش ها را هم مي خورد، البته آخرين ناسزاها هم نثار همين مي شود، چون صداقتي داشت و به هر چيزي که مي رسيد جار مي زد، برخلاف من که خيلي محتاط بودم و اين طرف و آن طرف مصاحبه نمي کردم.
حتي در دفاعيه هم با احتياط؛ دوست مظلومم م.م؟
بله، حالا نه فيلمش مقداري هنري است نه اينکه احتياط بود، نمي خواستم اسم بياورم که يعني فقط براي اينکه کد بدهم ولي در شعر فراتر از اين حرف ها است.
چرا در گزينه همان تقديم نامه نيامده؟
چرا هست.
آواز عاشقانه ما در گلو شکست؟
نه اين نيست،آن يکي هست،نامه يي براي تو، براي مخملباف، نامه يي براي تو هست.
فرصتي به عاشقان نمي دهد؟
بله. عرض کنم خدمت شما، من ديدم خيلي واقعاً مظلوم شده به عنوان نامه يي که برايش نوشته بودم انگار با او درددلي کردم وگرنه خيلي چيز نيست.
حالا که بحث به مسائل روحاني تر و معنوي تر رسيد راجع به ازدواج تان بگوييد؟
چون معنوي شده راجع به ازدواج صحبت کنيم. عرض کنم که من ديدم،خب بايد زندگي هم کرد. ديگر هميشه که درس و مشق و فعاليت اجتماعي نمي شود به همين دليل در همين دانشکده ادبيات که بودم با يکي از دانشجويان رشته ادبيات در سال هاي 69، 70 آشنا شدم و خيلي رسمي رفتيم خواستگاري و عرض کنم خدمت شما موافقت شد.
همسرتان در فعاليت هاي ادبي و تحقيق و پژوهش کمک مي کرد؟
بله چون ادبياتي هستند گاهي همکاري مي کنند خودشان هم اهل نوشتن هستند و در مجله که بوديم با ما همکاري مي کرد، يکي دو تا کتاب هم نوشته اند که در مورد قصه هاي کودک و هم در مورد نيما و شعر معاصر بود.
ايشان تحصيلات را تا چه مقطعي رساندند؟
فوق ليسانس ادبيات.
همسرتان جايي هم تدريس مي کنند؟
در مدرسه فرزانگان تيزهوشان تدريس مي کنند، الان هم سر کلاس [هستند]¡
قيصر امينپور متولد دوم ارديبهشت 1338 دزفول است.وي تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پايان برد. سپس به تهران آمد و دکتراي خود را در رشته زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه تهران در سال 1376اخذ کرد. وي فعاليت هنري خود را از حوزه انديشه و هنر اسلامي در سال 1358 آغاز کرد.
در سال 1367 سردبير مجله سروش نوجوان شد و از همين سال تا پايان عمر با برکتش به تدريس در دانشگاه الزهرا و دانشگاه تهران اشتغال داشت.
در سال 1382 نيز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسي انتخاب شد.
اولين مجموعه شعرش را با عنوان «در کوچه آفتاب» که بخش عمده آن غزل بود و حدود بيست قطعه شعر آزاد؛ از سوي انتشارات حوزه هنري در سال 63 منتشر کرد و در همين سال دومين مجموعه شعرش«تنفس صبح» را در قطع پالتويي توسط انتشارات حوزه هنري وابسته به سازمان تبليغات اسلامي به بازار فرستاد.
در سال 1365 «منظومه ظهر روز دهم» توسط انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به بازار ميآيد که شاعر در اين منظومه 28 صفحهاي، ظهر عاشورا، غوغاي کربلا و تنهايي عشق را به عنوان جوهره سروده بلندش در نظر ميگيرد. سال 69 برگزيده دو دفتر تنفس صبح و در کوچه آفتاب با عنوان»گزيده دو دفتر شعر«از سوي انتشارات سروش از وي منتشر ميشود.»
«آينه هاي ناگهان» امينپور را به عنوان شاعري تأثيرگذار در طيف هنرمندان پيشرو انقلاب تثبيت ميکند..
در اواسط دهه هفتاد دومين دفتر از اشعار امينپور با عنوان «آينه هاي ناگهان 2»منتشر ميشود که حاوي اشعاري است که بعدها در کتابهاي درسي به عنوان نمونه هايي از شعرهاي موفق نسل انقلاب ميآيد.
در همين دوران است که برخي از اشعار وي، همراه با موسيقي تبديل به ترانه هايي ميشود که زمزمه لب پير و جوان ميگردد. پس از تثبيت و اشتهار، ناشران معتبر بخش خصوصي، علاقه خود را به چاپ اشعار امينپور نشان ميدهند و در اولين گام، انتشارات مرواريد، گزينه اشعار او را به دست چاپ ميسپارد که در سال 78 به بازار ميآيد.
«گلها همه آفتابگردانند» نيز در سال 81 از سوي انتشارات مرواريد منتشر شد که به چاپهاي متعدد رسيد و با استقبال خوبي روبهرو شد.اين کتاب تا آبان 86 به چاپ هشتم رسيده است.
دکتر قيصر امين پور در سال 1382 علي رغم تمايلش از سردبيري سروش نوجوان استعفا داد، و ضمن عضويت در فرهنگستان زبان و ادبيات فارسي؛ به فعاليت در دانشگاه تهران و الزهرا، پرداخت از جمله کارهاي پژوهشي او «سنت و نوآوري در شعر معاصر» در سال 1383توسط انتشارات علمي -فرهنگي منتشر شد. و کتاب «شعر و کودکي «1385 به همت انتشارات مرواريد، در دسترس علاقمندان قرار گرفت.
مجموعه هاي شعر
1- در کوچه آفتاب 1363
2- تنفس صبح 1363
3- آينه هاي ناگهان.(نشر افق 1372)
4- گلها همه آفتابگردانند.(نشر مرواريد-1380)
5- گزينه اشعار (نشر مرواريد-1378)
6- دستور زبان عشق (نشر مرواريد-1385)
مجموعه هاي شعر نوجوانان
1- مثل چشمه، مثل رود(شعر نوجوانان -نشر سروش1368)
2- ظهر روز دهم(شعر نوجوانان -نشر سروش1365)
3- به قول پرستو (مجموعه شعر نوجوان- نشر سروش)
مجموعه هاي نثر ادبي
1- ” گفتگوهاي بي گفت و گو” 1370
2- بي بال پريدن (نثر ادبي -نشر سروش)
3- طوفان در پرانتز (نثر ادبي -نشر سروش)
آثار تحقيقي
11-سنت و نو آوري در شعر معاصر (پايان نامه دکترا-انتشارات علمي -فرهنگي1383)
12-شعر و کودکي (تحقيق علمي- نشر مرواريد1385)
13- آدونيس (معرفي و گفت و گو با علي احمد سعيد شاعر برجسته عرب -نشر خانه شاعران ايران1385)
گاه شمار زندگي و آثار قيصر امينپور
1338 -2/2 تولد در گتوند خوزستان. دوم ارديبهشت
44 - 1343 - تحصيل در مكتب خانه
49-1345 - تحصيلات ابتدايي در گتوند
57-1350 - تحصيلات دوره راهنمايي و دبيرستان در دزفول
1357- پذيرفته شدن در رشته دامپزشكي دانشگاه تهران
1358- انصراف از رشته دامپزشكي و ورود به دانشگاه تهران، همكاري در شكل گيري حوزه انديشه و هنر اسلامي
71-1360 - دبيري شعر هفتهنامه سروش
62-1360 - تدريس در مدرسه راهنمايي
1363 - انتشار كتابهاي ” در كوچه آفتاب”و”تنفس صبح ”
1363 - تغيير رشته به ادبيات فارسي دانشگاه تهران
1365 - انتشار ”طوفان در پرانتز” (نثر ادبي) و منظومه ”ظهر روز دهم” (براي نوجوانان)
1366- بيرون آمدن از حوزه هنري، آغاز دوره كارشناسي ارشد ادبيات
1367 - سردبيري ماهنامه ادبي - هنري سروش نوجوانان و آغاز تدريس در دانشگاه الزهرا
1368- انتشار ”مثل چشمه مثل رود” (براي نوجوانان)، همكاري در تشكيل دفتر شعر جوان - برنده تنديس ماه طلايي (برگزيده شعر كودك و نوجوان ۲۰ سال انقلاب)
1369 - آغاز دوره دكتراي ادبيات فارسي
1370 - انتشار ”بي بال پريدن” (نثر ادبي براي نوجوانان)، آغاز تدريس در دانشگاه تهران، انتشار ”گفتگوهاي بي گفت و گو”
1372- انتشار ”آينههاي ناگهان”
1375- انتشار ”به قول پرستو” (براي نوجوانان) 1376- دفاع از رساله پاياننامه دكترا با عنوان ”سنت و نوآوري در شعر معاصر ”
1378- انتشار ”گزينه اشعار”
1380- انتشار ”گلها همه آفتابگردانند”
1382- برگزيده شدن به عنوان عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسي
1383-انتشار» سنت و نوآوري در شعر معاصر»
1385-انتشار «شعر و کودکي»
1386-انتشار»دستور زبان عشق»
1386- 8/8 پرواز از بيمارستان دي تهران و تدفين در زادگاهش شهرستان گتوند در حوالي شهر دزفول استان خوزستان¡
|